Sunday, May 23, 2010

دو نگاه

از عصر بیرون بوده ایم. توی حیاط. غذا. تاب بازی. دوچرخه سواری. فوتبال.غروب شده. مادر و روشی قبل تر رفته اند تو. موشی هم بالاخره رضایت داده و رفته. بابایی داره چمن ها رو میزنه. من توجه ام جلب شد به ماه که درخشان و سفید، با همه ی لکه هاش و با هاله ی دورش، جایی در آسمان که انگار خیلی به زمین نزدیکه، دیده میشه. تکیه می دم به ماشین و لذت می برم از زیباییش. بعد سرم رو میارم پایین و به خونه مون نگاه میکنم. فکر میکنم به اینکه چقدر دوستش دارم و چه متین و موقر روی تکه ای از زمینِ خدا نشسته و مامن ما شده. بعد سرم رو می چرخونم به سمت رز ها و فکر میکنم به روزهایی نزدیک، که پر گل میشن و ذوق میکنم. (و البته خط و نشون میکشم برای کرم ها که به هیچ عنوان اجازه نمیدهم غنچه ها رو بخورین). بعد کاملا می چرخم و کاج عظیم و بزرگمون رو می بینم که سر به آسمون برده. فکر میکنم که از بالا تا پایینش رو دوست دارم و هر کدوم یک زیبایی داره . فکر میکنم که در فصل لاله ها وقتی از دور نگاه کنی، اونطور که من نگاهش میکردم، یک مثلث سبز بزرگ می بینی که بالای ضلع پایینش، نقطه های رنگی داره. ‏
.
توی این حالم که کار بابایی هم تموم میشه. کاریه کارستون، زدن چمن های ما. میگه بیا بریم تو. میگم "یک کم بیا پیش من، خیلی کیف داره." میخوام سفرِنگاهم رو باهاش قسمت کنم. میاد کنارم و میگم "دستت رو بزار روی شونه ام." میگه "دستم تمیز نیست." میگم "مهم نیست." میزاره. دستش رو میگیرم، ولو میشم توی بغلش و میگم "ببین اگه تکیه بدی به ماشین، بالا رو که نگاه کنی ماه رو می بینی." نگاه میکنه و میگه " آره، باید برم یک لنز مخصوص برای دوربین بگیرم تا بتونم ازش عکس های خوب و واضح بگیرم." میگم " بعد سرت رو بیاری پایین خونه ی قشنگمون رو میبینی." نگاه میکنه و میگه " خیلی دلم میخواست چند تا کار براش بکنم ولی چون داریم خیلی خرج برای چمن ها میکنیم، بقیه ی کارها می مونه برای سال بعد. می خواستم یک تکه از نمای بیرون رو که کهنه شده عوض کنم با یک چیزهای جدیدی که اومده. (در مورد اون مصالح جدید توضیح میده) رنگش رو هم سفید بکنم." خوب باشه. میام سراغ رزها. میگه "وقتی که آقاهه بیاد که چمن ها رو درست کنه، میخوام بگم که خاک اضافه بیاره تا پای رزها بریزیم. این رز ها نباید خاک پای ریشه شون بره پایین. این رز رونده ی جدید رو باید چوب بزنم تا بطرف نرده ها بیاد بالا. بعد که بلند شد، قرینه ی اون یکی پایه بزنیم تا بره روی پایه." اینهم از این. میرسیم به کاج. آخرین قسمت از سفر لذتبخشِ نگاهِ من. دیگه باید حدس بزنین. کاج هم یک شاخه ی پایینش کمی خشک شده که باید کوتاه بشه. ‏
.
بعد میگه "بیا بریم تو. پشه ها ریختن بیرون. نیشت میزنن." میگم "باشه تو برو، من بعد میام." ‏
.
دوباره در همان مسیر نگاهم رو حرکت می چرخونم. به ماه و خونه و رز ها و کاج نگاه میکنم. فکر میکنم به بابایی. به نگاه او وخودم. دو نگاهی که از یک سرچشمه است، هر دوش از عشق میاد، باطنی مشابه داره و ظاهری متفاوت. بعد کمی تشبیه سرخرگ و سیاهرگ توی ذهنم نقش می بنده و کارهای متفاوتشون در بدن . اینکه هر دو از قلب شروع میشن. ‏
.
در این فاصله حس کردم که پشه ها دو سه جای گردنم رو نیش زدند. رها کردم و اومدم تو.‏
.
‏الان که دارم مینویسم، جاهای بیشتری از بدنم هم میخارند.‏

4 comments:

  1. آره منم از اين نگاه هاي متفاوت که ريشه اش يکيه خيلي خوشم مياد.

    ReplyDelete
  2. با این توصیف قشنگت منم به حیاط خونه ات آمدم و به همه این قشنگی ها سر زدم.

    ReplyDelete
  3. چند پست جا مونده بودم که همه رو یکجا خوندم. خیلی زیبا بودن.
    این پست هم عالی بود.من اون پست دیو رو خیلی خیلی دوست داشتم

    ReplyDelete
  4. میگم حرفای شوهرتو که میگفتی من احساس میکردم شوهر من داره حرف میزنه. خیلی بامزه بود. دقیقا" تفاوت نگاه من و شوهرم هم همینطوره. ولی واقعا" هر دو نگاه از عشق سرچشمه میگیره.

    ReplyDelete