Wednesday, November 3, 2010

کماکان روز به روز

من نمی نویسم ولی هستم. مشغول. مشغول همون روز به روز.همین روز به روز. روز به روزی که گاهی شسته رفته است و گاهی نیست. گاهی تکلیفم باهاش روشنه و گاهی نیست. روزهایی که توش غم هست و شادی. امید هست و ناامیدی. روزهایی که مرگ، این دوست قدیمی زنگ خونه رو میزنه و میگه که سلام، منو که یادت نرفته. هستم همین دور و ورا. خبر میده که کجاها رفته یا میخواد بره. روزهایی که کارت اونطور که پیش بینی میکنی پیش نمیره. روزهایی که با یک بوس و بغل و دوستت دارم، عطر و بویی میگیره. شبهایی که با عدد سی و هفت درجه، خندون میشه. روزهایی مثل همه ی روزها. بدون فرصت برای برداشتن ذره بینی که یک تکه اش رو انتخاب کنم و ازش بنویسم. توی سراشیبیش سُر می خورم و میرم پایین. دلم هُری میریزه ولی میدونم که کمی بعد، نمیدونم چقدر ولی حتما دوباره میرم بالا. ‏

دیشب به دخترک که رفته بود ته یکی از سراشیبی ها و گریه میکرد گفتم که زندگی داره نابِ ناب، به آرومی، صورتش رو بهت نشون میده. گریه هم توش داره. بهش گفتم، گریه کن که هیچ اشکالی نداره. شونه ی من هم مال توست که بگذاری و اشکهات رو بریزی روش. چیزی که میخواستی نشد؟ نا امید شدی از خودت. دل سیر گریه ات را بکن برای نشدن. بعد پا شو صورتت رو بشور، عزمت رو جمع کن تا دوباره شروع کنی. یادت باشه که هم شدن هست و هم نشدن. درست بعد از یکی از نشدن ها و دوباره بلند شدنهاست که میشه. ‏ بلند شدن البته انتخاب توست.‏

می دونی یکی از جاهای سخت زندگی اونجاست که میخوای بچه ات چیزی باشه که خودت نبودی. میبینی که تقریبا همون جایی هستی که او هست. اینجاست که باید بهش بگی بیا به هم کمک کنیم تا اینطوری باشیم. اینجاست که بهش میگی، من دیر شروع کردم به تصحیح خودم. تو از حالا شروع کن. اینجاست که بهش میگی، رفیق بیا با هم بریم جلو. اینجاست که باید اعتراف کنی بهتر شدن کار آسونی نیست. نمی تونی دروغ بگی که آب خوردنه. ‏

6 comments:

  1. می دونی پریسا جان
    صداقت تو با احساست و با دنیا برای من همیشه درسه. دوست دارم پختگیت رو و اینکه همیشه خودت رو دانش آموز دنیا می بینی.
    و دیگه اینکه رابطه ات را دخترت........چقدر دوست داشتنی داره شکل می گیره!
    همیشه شاد باشید و موفق!

    ReplyDelete
  2. ممنونم هنا جان. امیدوارم که همینطور بشه که میگی.‏
    :)

    ReplyDelete
  3. این چند وقت خیلی آمدم و نگران که چرا خبری از روز به روز نیست... عجب حرفی زدی چقدر راست بود که میخوای بچه ات چیزی باشه که خودت نبودی
    چقدر تو فکر بردم....

    ReplyDelete
  4. مریم مامان آواNovember 6, 2010 at 2:30 PM

    چقدر خوبه که تو نوشتن این ها تعارفی نداری و آدم باهات احساس همذات پنداری می کنه

    ReplyDelete
  5. راست میگی اونجایی که گفتی خیلی سخته اینکه قبول کنی خودتو با همه ب کاستیهات.

    ReplyDelete
  6. من هم كم كم دارم قبول مي كنم كه بچه هامون هم مثل ما با فراز و نشيب هايي مواجه ميشن كه بايد ياد بگيرند چطور بگذرانند. آب خوردن كه هيچي بايد بگم بعضي جاها واقعا سخته

    ReplyDelete