دیروز از مدرسه ی موشی که بر می گشتیم، گفت مامان امروز ریمِمبرنس دِی* بود. ریممبرنس دی برای پیس* و واره* . پرسیدم پیس و وار یعنی چی؟ گفت پیس یعنی شِر* کردن، هپَی* بودن، خوب بودن، فِرندلی* بودن. وار یعنی بد و اَنگری* بودن، شکلِ کارهای بد.
پرسیدم ریممبرنس دی، چی رو باید ریمِمبر* کنیم؟ گفت ریممبر کنیم که پیس خوبه و تَنکفول* باشیم برای پیس.
بعد گفت یک شعر برای پیس یاد گرفتیم. شعر زیر رو خوند و اشکهای منو در آورد.
پرسیدم ریممبرنس دی، چی رو باید ریمِمبر* کنیم؟ گفت ریممبر کنیم که پیس خوبه و تَنکفول* باشیم برای پیس.
بعد گفت یک شعر برای پیس یاد گرفتیم. شعر زیر رو خوند و اشکهای منو در آورد.
Do you know where I found peace, where I found peace, where I found peace?
Do you know where I found peace? I’m looking all around.
Peace begins inside of me, inside of me, inside of me,
Peace begins inside of me, and that’s where peace is found.
I know peace is really love, is really love, is really love,
I know peace is really love, I’ll pass my love around.
l'll give away the love I got, the love I got, the love I got,
l'll give away the love I got, and that’s how peace is found.
شب دوباره برامون خوند. این بار وقتی از عشق میگفت دستهاش رو روی قلبش می گذاشت. وقتی از صلح میگفت با انگشتانش حرف وی نشان میداد و وقتی عشقش را تقسیم میکرد، با دستهای باز می چرخید. با تمام وجود می خواند و نمیدونست که چیزی در دل من چطور می لرزید از شوق. گفت که کلاسش از همه بهتر اینو خونده چون اون خیلی خوب بوده توی شعر و من باورش کردم چون واقعا خوب بود.
.
تقریبا جنگی در کانادا اتفاق نیفتاده، سربازانی در جنگ جهانی شرکت کردند و اینها هر سال در روز پایان جنگ جهانی ، مراسمی دارند در یادآوری کسانی که برای صلح فداکاری کردند و در بزرگداشت صلح. فکر کردم که کشور ما جنگ داشت. جنگ واقعی. چه کسی بیشتر از ما قدر صلح رو می دونه. چرا در ایران سالگرد شروع جنگ رو گرامی میدارند نه پایانش رو. مگر جنگ چه موهبتی بود.
.
.
.
می دانی، از همون اول که آمدیم، هر روز صبح در مدرسه ی روشی، به سرودت گوش کردم. از ریتمش خوشم اومد. ولی به محض شنیدن جمله ی اول که می گفت " ای کانادا، ای خانه و سرزمین مادری" بهت پوزخندی میزدم و میگفتم که هیچوقت، هیچوقت تو سرزمین من نخواهی شد. تو مادر من نخواهی بود و من متعلق به تو نیستم. نُه سال است که در تو میکارم و از تو درو میکنم ولی تو را سرزمین خودم نمیدانم. شاید روزی بدنم هم در خاک تو بپوسد. هر چه هست، تو مادرم نشدی و من از تو نیستم. اما خواستم با صدای بلند بگویم که نامادریِ خوبی هستی. خواستم بگویم از اینکه بچه هایم در دامانت بزرگ می شوند پشیمان نیستم. اشکالی ندارد اگر به عشق بگویند لاو هر چند که عشق برایم خوش آوا ترین کلام است. خواستم بگویم از تهِ قلب ممنونم که سرود صلح و عشق را بهشان می آموزی، ای سرزمین نامادری!
می دانی، منهم "مادری دارم بهتر از برگ درخت"* که در شادی و غم، دلم برایش تنگ و فشرده است و هر وقت به یادش می افتم، اشکهایم سرازیر میشوند. هر وقت که تو را با او مقایسه میکنم. هم الان هم. آنقدر که گاهی سعی میکنم فراموشش کنم. چه خوب که این فقط دردِ من است و دردِ بچه هایم نیست. بچه هایم با تو و در تو شادند.
Remembrance Day *
peace *
war *
share *
friendly *
angry *
remember *
thankful *
تقریبا جنگی در کانادا اتفاق نیفتاده، سربازانی در جنگ جهانی شرکت کردند و اینها هر سال در روز پایان جنگ جهانی ، مراسمی دارند در یادآوری کسانی که برای صلح فداکاری کردند و در بزرگداشت صلح. فکر کردم که کشور ما جنگ داشت. جنگ واقعی. چه کسی بیشتر از ما قدر صلح رو می دونه. چرا در ایران سالگرد شروع جنگ رو گرامی میدارند نه پایانش رو. مگر جنگ چه موهبتی بود.
.
.
.
می دانی، از همون اول که آمدیم، هر روز صبح در مدرسه ی روشی، به سرودت گوش کردم. از ریتمش خوشم اومد. ولی به محض شنیدن جمله ی اول که می گفت " ای کانادا، ای خانه و سرزمین مادری" بهت پوزخندی میزدم و میگفتم که هیچوقت، هیچوقت تو سرزمین من نخواهی شد. تو مادر من نخواهی بود و من متعلق به تو نیستم. نُه سال است که در تو میکارم و از تو درو میکنم ولی تو را سرزمین خودم نمیدانم. شاید روزی بدنم هم در خاک تو بپوسد. هر چه هست، تو مادرم نشدی و من از تو نیستم. اما خواستم با صدای بلند بگویم که نامادریِ خوبی هستی. خواستم بگویم از اینکه بچه هایم در دامانت بزرگ می شوند پشیمان نیستم. اشکالی ندارد اگر به عشق بگویند لاو هر چند که عشق برایم خوش آوا ترین کلام است. خواستم بگویم از تهِ قلب ممنونم که سرود صلح و عشق را بهشان می آموزی، ای سرزمین نامادری!
می دانی، منهم "مادری دارم بهتر از برگ درخت"* که در شادی و غم، دلم برایش تنگ و فشرده است و هر وقت به یادش می افتم، اشکهایم سرازیر میشوند. هر وقت که تو را با او مقایسه میکنم. هم الان هم. آنقدر که گاهی سعی میکنم فراموشش کنم. چه خوب که این فقط دردِ من است و دردِ بچه هایم نیست. بچه هایم با تو و در تو شادند.
Remembrance Day *
peace *
war *
share *
friendly *
angry *
remember *
thankful *
سهراب سپهری *
من هم با خوندن این پست و شعری که موشی خوند دلم لرزید و خوشحالم برای همه بچه هایی که اینجا بزرگ میشن و کودکی خواهند کرد و طعم آرامش و امنیت رو خواهند چشید
ReplyDeleteدر مورد اینکه چرا تو کشور ما پایان جنگ رو چشن نمیگیرند هم معلومه عزیزم، مگه میشه سالروز نوشیدن جام زهر و هم جشن گرفت؟
اشک من رو که درآوردین
ReplyDeleteparisa jan,cheghadr doost dashtam tashbihe namadariye khob ro.az taheh delam tamam neveshtat ro hes kardam.
ReplyDeleteچه ترانه کودکانه زیبایی چقدر دلم میخواد دخترک من هم تو همچین فضایی رشد کنه...خوبه که لااقل گلهای شما بوی قشنگ صلح رو درک می کنن
ReplyDeleteپریسا جان همیشه از خوندن نوشته هات لذت می برم...امروز دخترک من هم برای کانادا سرزمین مادری سرود خواند و همان شعر "کجا مش یود صلح را یافت"...انگار از دل من نوشته بودی...من هم خوشحالم که دخترکم در دامان این نامادری مهربان تز از مادر بزرگ می شود
ReplyDeleteوبلاگ یک دسته گل بنفشه".
چقدر زیبا و در عین حال دردآور ... این دوگانگی همیشه با ما خواهد ماند ولی فرزندانمان به امید خدا در آرامش خواهند زیست
ReplyDeleteراست میگی پریسا جان برای ما مادر نمیشه ولی برای بچه هامون میشه و واقعا" من خوشحالم که بچه هام از اون فضای دشمنی و نفرت و کینه رها شدن. برای خودمم حداقل اینه که از این نامادری مهربون خیلی چیزا دارم یاد میگیرم که از مادرم نگرفتم.
ReplyDeleteامروز كه من دلم گرفته شما هم چيزي نوشتي و طوري نوشتي كه آدم اشكش در مياد.خيلي خوب بود.
ReplyDeleteنوشته زيبا و بجايي بود .. منم دلم لرزيد و متاسف شدم كه تو مهدكودك به بچه هاي ما مرگ بر .. رو ياد ميدن و بچه من از من در مورد مرگ سوال ميكنه و اينكه دشمن كيه و چيه و...!!!!!!!
ReplyDeleteتصور دختری که اون شعر رو با احساس تمام می خونه....دلم رو لرزوند....تا شب داشتم با خودم تکرار می کردم تکه ای که رو می گفت صلح آرامش درون منه....
ReplyDelete*
راستی توی ریدر نشون میده که مطلبی رو تازه نوشتی...راجع به فیلم و اینها اما نیست. به هر حال یاد مامانم کردم. مامان من هم بچه بودم هی در گوشم بهم آرامش میداد که نترس اینجا این قهرمان موفق میشه مثلا. خیلی مزه می داد.
خیلی زیبا بود. خیلی. یکی از زیباترین پست هات. اشکمو درآورد. تعابیرت بی نظیر بودن. الان چهار صبح هست و من بی خوابی زده به سرم و اینجام و دارم اینو می خوانم. ببوس هردوفرشترو که می دونم دلگرمی با بچه ها یعنی چی
ReplyDelete