Wednesday, November 17, 2010

سرمستی از خوابِ تو

شبها که برای خوابوندن موشی به اتاقش میریم و خلوت میکنیم، وقت خوبیه. البته مثل هر وقت دیگری باید مواظبش بود که خراب نشه. می دونی که وقتها چقدر شکننده هستند. شکننده تر از برگ گل. یا شاید وقتهای من اینطورند که گاهی، راحت ازحال خوب به حال بد تبدیل میشن. بگذریم. داشتم از خلوت دوتاییمان میگفتم که با جیش و مسواک و نخ دندان شروع میشه. بعد به اتاق میریم و هفت در رو می بیندیم تا صدایی جز صدای خواب به ما نرسد. بعد نوبت لخت شدن و لباس خواب پوشیدن است که قسمت اول عشق بازیِ ماست با بوس و گاز و قلقلک. لباس خواب رو که پوشید، دو کتاب رو انتخاب میکنیم. موشی انتخاب میکنه و من با توجه به حال و اوضاع گاهی سعی میکنم جهتی به انتخاب بدم که در همان گاهی هم، ممکنه موفق نشم. خیلی مواظبم که دقایق پایان روزمان، آرام و روان باشه و چقدر بدم میاد از خودم اگر این بارِ شیشه، از دستم بیفته. میفته بعضی وقتها. می شینه توی بغلم. کتاب روی پای او و به دستِ منه. با تمام وجود کتاب رو براش میخونم. کتاب تموم میشه قسمت دوم عشق بازی شروع میشه. میگذارمش توی تختخوابش. میگه منو بِهار(یعنی بِخارون). این عشق به خارونده شدن، ژنتیکیه و هر دوشون از باباییشون دریافت کردن. بعد میگه بیام توی بغلت. حالا یا از تخت میارمش پایین و بغلش میکنم و یا توی تخت ولو میشم و چند دقیقه ای کاملا در آغوشم میگیرمش. بعد از چند لحظه تکمیل میشه پیمانه ی عشق ورزیش. ازم جدا میشه و توی بالش و تشک و پتو، خودش رو جا میده. به آرومی روی پشتش میزنم و همراهیش میکنم تا دنیای خواب. ‏
از وقتی که از من جدا میشه تا وقتی که خوابش عمیق میشه و من از اتاق میرم بیرون، زمان فوق العاده ایه برای من، اگر حواسم بهش باشه. ‏وقتِ حضور و جولانِ فکر، وقتِ تنفس های عمیق، وقتِ کامل شدن با یک روز.‏
نور کم چراغ خواب، نفس های عمیق موشی و آرامش خواب، رضایت من از لذت او و خوشحالیم از به موقع خوابیدنش، مثل خلسه ی یک دوش آبگرمِ دلپذیره که خودم رو توش میشورم و با چند تا بوس کوچیک از دستهای سفید و قشنگش و نگاهی به صورت مثل ماهش، ازش بیرون میام. ‏
اما بازهم میگم، باید چهار چشمی مواظب لحظه ها باشیم که از دستمون در نره. از لای انگشتهامون نریزه. چیزهای خوب، خودبخودی درست نمیشه. باید با دقت و حوصله بِکِشیمش. باید یادمون باشه که وقت و ساعت، جایی از قبل نوشته نشده اند تا ما بخونیمشون. این ما هستیم که اونها رو با قلم مویی که بدست داریم، زنده میکنیم. ‏
.
.
پ ن: راستش می خواستم از افکار دیشبم در همان زمانِ خواب موشی بنویسم. وقتی نوشتن از اون فضا رو شروع کردم، اصل حرف از دستم رفت. ‏

15 comments:

  1. fogholade energy e mosbat moj mizane tu in blog, hamishe halam ro sare ja miare, bayad maktub azet tashakor miakrdam parisa jan

    hamishe kamyab bemani

    ReplyDelete
  2. خوشحالم اگر اینطور باشه و ممنونم از لطفت.‏
    :)

    ReplyDelete
  3. نفراول حرفهای معمولیNovember 17, 2010 at 10:03 AM

    پریسای عزیز وبلاگت را مرتب می خوانم و با آن حال می کنم بیشتراحساسهایمان مشترک است عاشق زندگیهایمان و بچه ها و حساس به آنچه دراطرافمان می گذرد و محتاج به حمایت و پشتیبانی دیگران به هرحال ممنون کاشکی می شد از نزدیکتر و بدون فاصله ها با هم دوست باشیم به هرحال ازاینکه هستی و می نویسی ممنون

    ReplyDelete
  4. ممنونم. منهم از اینکه دوباره در حرفهای معمولی می نویسی خوشحالم. نوشته هایت حال و هوای دیگری دارد. همان حس های مشترک که خودت گفتی. خدا را چه دیدی، یک روز هم از نزدیک کنارهم خواهیم بود.‏

    ReplyDelete
  5. خیلی شبهات شبیه شبهای من . سفید برفی بود. دوتا کتاب، بوس و بغل و عشقبازی و ...ولی تو خیلی قشنگ ترسیم کرده بودی

    ReplyDelete
  6. پريساي عزيزم ، مي دوني كه كامنتي نمي ذارم در حال حاضر .فقط چون نگرانم شده بودي وظيفه ي خودم دونستم كه برات بنويسم كه خيلي خيلي به انرژي و دعاي خيرت نياز دارم . منو فراموش نكن .

    ReplyDelete
  7. حتما مامان نورا جان. امیدوارم موضوع هرچه که هست به خیر باشه.‏

    ReplyDelete
  8. شب های فعلی ما صرف شیر و بادگلو و زور زدن میشه ولی وقتی نفس های فسقلی عمیق میشه از خوشحالی میرم روی ابرها واسه خودم قدم میزنم

    ReplyDelete
  9. چقدر قشنگ در مورد از دست رفتن لحظه ها نوشته بودي. متاسفانه من تازگي ها زياد از دستشون مي دم.

    ReplyDelete
  10. مریم مامان آواNovember 20, 2010 at 3:36 AM

    راست میگی ...این لحظه های تکرار نشدنی با ارزش..راستی عکس بچه ها رو اون گوشه خیلی دوست دارم

    ReplyDelete
  11. بسیار زیبا و لطیف مثل همیشه

    ReplyDelete
  12. بدست گرفتن قلم مو و نقاشي لحظه ها تعبير قشنگي بود.

    ReplyDelete
  13. لحظه های ناب مادرانه عاشق این کارا هستم من...دلم می خواد دخترکم بزرگ بشه منم همین طوری باهاش بخوابم...راستی موشی تا چه ساعتی بیداره؟میشه از ماجراهای مدرسه بچه ها بیشتر بنویسی خیلی نکات تربیتی ریزی داره که می شه استفاده کرد...خوش باشی با بچه ها

    ReplyDelete
  14. ما ساعت هشت میریم برای مراسم خوابیدن. معمولا بین هشت ونیم تا نه دیگه خوابه.‏

    ReplyDelete
  15. کاش می دانستیم لحظه هایی که به هم نزدیکیم چه بهایی دارد

    ...
    بابت از دست دادن فرصتهای زیادی که به بهترینهایم داشتم و قدرشون رو ندونستم همیشه افسوس می خورم و آرزو دارم زودتر برم پیششون... برم اون دنیا
    دلم برای همشون تنگ شده ..خیلی

    ReplyDelete