Monday, November 22, 2010

زیرِ ذره بین

همه داشتیم کونگ فو پاندا را میدیدیم. بعد از ده ها بار دیدن، باز هم میخکوبمان کرده بود این داستان. یک سیب، دو نارنگی، یک گریپ فوروت، یک کیوی، یک انار در سینی، روی میز بود. سیب و گریپ فوروت را روشی سفارش داده بود و و بقیه را هم بابایی آورده بود. مدتی روی میز ماندند. میدانستم که کسی سراغ پوست کندنشان نمی رود. شاید بابایی، اگر ناامید میشد از من. دوست دارم میوه ها را پوست بکنم و آماده ی خوردن کنم. بلند شدم. دستم را شستم و مایع ضد عفونی کننده زدم. سرما خورده ام. با گریپ فوروت شروع کردم. پوست رویی و پوست تویی را کاملا جدا کردم. بیشتر پره ها درست و کامل بود. عاشق پوست کندن گریپ فوروتم. وقت که دانه های قرمز و پرآبش را از زیرِ پوست کلفت رویی و پوست سفید تویی نجات می دهم. از حاصل کارم خوشم آمده بود. (بعضی وقتها، پوست تویی جوری به دانه ها می چسبد که نتیجه ی کار له و لورده است.) بعد سیب را برداشتم. بابایی وسیله جدیدی گرفته که وسط سیب را تر و تمیز برمیدارد. رفتم و آوردمش و وسطِ سیب را خوشگل درآوردم. سیب درشت و خوش رنگی بود و تکه هایش هم خوش فرم شد. نارنگی ها هم توپ های سفت و کوچولوی خوشگلی شدند که از پوست در آمدند. کیوی کمی زیاد رسیده بود. چهار تکه ای ازش درآمد. به انار نگاهی کردم. اول رهایش کردم. دستمال بزرگ نداشتم و خورد کردن انار کثیف کاری دارد. چند لحظه بعد نظرم عوض شد. کار را که کرد، آنکه تمام کرد. دست بکارش شدم. آماده بودم که آب انار سرریز کند که نکرد. نصفش کردم. نصف اول را هم نصف کردم و شنیدم که "انار را خیلی بد، خورد کردی. خیلی" تلنگری خورد به نقطه ای شکننده. نه نمیخواستم انتقاد، اولین حرفی باشد که در مورد کارم شنیدم. آشفته شدم. انار و چاقو را گذاشتم. جمله ای در رثای تشکر گفتم و رفتم. شنیدم که "کار خوبی نیست که آدم برای چیزی به این کوچکی، ناراحت بشه و بذاره بره." ‏

مشغول کارهای دیگر شدم. توضیح به آرامی ادامه داشت که "انار را باید طوری خورد کنی که حتی یک دانه اش پاره نشود و آسیب نبیند. باید به آرامی چاقو را خیلی کم در پوستش فرو کنی." ظاهرا گوش نمی دهم و مشغول کار خودم هستم. "بعد باید با فشار دست بدون آنکه به دانه ها فشار بیاید آنها را از هم جدا کنی." نیم نگاهی میکنم. یاد گرفتم. راست می گوید که دل انار را نباید خون کرد وقت خورد کردن. یادم آمد بار قبل که برای روشی اناری خورد کردم، چنان آبش سرازیر شد روی دستم که خودم فکر کردم رگی را بریده ام و چندشم شد. یاد گرفتم ولی هیچ نگفتم. برای نکته ای که گرفتم، تشکری هم نکردم. تا مدتی بعد هنوز هیچ نگفتم و موشی را بردم برای خواب. خوابید و برگشتم و زندگی و همه چیز عادی بود. خودم هم میوه خوردم. سینی خالی شد. شسته شد. با هم شرلوک هلمز دیدیم. ‏

در تمام این مدت در گوشه ی ذهنم گفتگویی بود که چرا مکدر و ناراحت شدم. چطور بود اگر نمیشدم. (چه خوشحالم که مدتهاست موضوع مقصر از این گفتگوهای ذهنم حذف شده. فقط خودم هستم و خودم) فکرِ اینکه چه شد، چه شنیدم و با شنیده ام بهتر بود چه کنم. بارها با خودم روشن کرده ام که رفتارِ من با دیگران ربطی به رفتار دیگران با من ندارد، این دیگران، هرکس که میخواهد باشد. وقتی نارضایتی را می شنوم، به هر زبان که هست، باید به حرف و دردِ پشت نارضایتی و شکایت توجه کنم. نه زبانِ بیانش. کنترل گوینده از دستِ من خارج است. وقتی نارضایتی دارم اما، مواظب باشم که با چه زبانی میگویم و چه میگویم. و این انتخابِ خودم است که به چه توجه کنم و دنبال چه بروم. انتخاب خودم است اگر در انتظار نگاهی باشم که سیبهای بریده شده و گریپ فوروت های غِلِفتی از پوست در آمده را ببیند و تحسینش کند ، گوش بر انتقاد از بریدن انار ببندم و در این بین انرژیم را از دست بدهم و برای خودم مرثیه بخوانم.‏

همه اینها را نشخوار کردم و موضوع گذشت. اینقدر دیشب با ذره بین نگاهش کردم که چنین جزییاتش بهم پیوستند.حالا که نگاه میکنم، می بینم که در این چند پاراگراف، جای قدردانی خالیست. میدانم که هست ولی رادارهای من آنقدر قوی نیست که در موقع لزوم بیابدش. من آنقدر حواسم جمع نیست که وقتی کاری میکنم، حس را از امواج گسترده در هوا بگیرم. میدانی که حتی نگاهم هم آنقدر دقیق نیست که یک چرخ بزند و از نگاهت بخواند. من مثل بچه هایمان، در همان وقتِ کارم، در همان لحظه های جاری، به نوازش احتیاج دارم. چیزی که لمسش کنم و بشنوم. ‏

این شایسته ی زنی به سنِ من نیست؟ شاید. لابد. اما خوشحالم که در لابلای این نوشته پیدایش کردم. راهی طولانی در پیش دارم و بسیار قدم ها بسوی بزرگ شدن. ‏

11 comments:

  1. پریسا جان پاراگراف سوم را باید بارها بخوانم تا درست جا بیفتد برایم.
    ممنون که روند به ثمر رسیدن فکرت را نوشتی این تمرین می خواهد...خواندنش هم تمرین است...
    پاراگراف آخر هم خیلی دلنشین بود...یکجور زنانه و لطیف!

    ReplyDelete
  2. هنا جان، گفتگوی خودم با خودمه دیگه. نوشتنش سخته. کمی تغیر دادم. شاید خواناتر بشه.‏

    ReplyDelete
  3. منم عجیب حساسم به انتقاد و حالم بد میشه وقتی به جای تشکر انتقاد میشنوم. ولی دارم روی خودم کار میکنم تا بتونم مثل تو نگاه کنم.

    ReplyDelete
  4. چرا شايسته تو است. قدرداني بايد باشد. بايد واضح و شفاف باشد نه اينكه لابلاي اتفاقات دنبالشان بگردي.
    اينكه از خواسته هايمان مي نويسيم خيلي خوب است.
    راستي من در پوست كندن انار حرفه اي هستم. چون پدرم با انار سر و سري داشته در طول زمان. حالا هم انارستان دارد. دوست داشتم بهت ياد بدم. قانون قشنگي دارد.

    ReplyDelete
  5. با این راهی طولانی در پیش دارم موافقم. نمی دونم چرا اون وقتها که کوچکتر بودم زنان به این سمن کامل به نظر م می رسیدند. حالا که به سین الان خودم رسیدم گاهی فکر میکنم همون بچه ای هستم که بعضی وقتها خوبه بعضی وقتها هم عصبانی میشه و لجباز. و هنوز راه زیادی به کامل شدنش مونده.

    ReplyDelete
  6. نمی دونم چرا برای آقایون اینقدر سخت هست که این خواسته ناچیز خانم هارو در نظر بگیرند.

    ReplyDelete
  7. مریم مامان آواNovember 23, 2010 at 6:53 AM

    پریسا جان...یه کم سنگین نوشتی ...چند بار خوندمت...ولی از تحولی که داره در تو رخ میده لذت بردم.وش به حالت که شهامت بیان کردنش رو داری

    ReplyDelete
  8. زرافه جان، لطفا بگو قانونش را. روشی و باباش عاشق انار هستند.‏

    ReplyDelete
  9. پریسای عزیز....منظورم ازین که پاراگراف سوم را باید بارها بخوانم این بود که برایم شیرین بود مثل درس...درسی که بلد نیستم به خوبی باید تمرینش کنم...زیاد.

    ReplyDelete
  10. اتفاقی اومدم و خوندم
    از روی لینک کتاب صوتی که رحمتش رو کشیده بودید
    واقعاً تشکر داره کا تولید کتابتون...هنوز گوش نکردم

    روان و ساده و خالص نوشتین... من که خوشم اومد
    آخرشم هم این که من تو پوست کندن میوه خوب نیستم فکر کنم باید یه دوره آموزش بیام ازتون یاد بگیرم
    شاد باشید

    ReplyDelete
  11. آدم همیشه به قدردانی و تشکر شدن احتیاج دارد. حتی اگه 100 سالش بشه
    این تلنگر به من بود که هوای همسرم رو داشته باشم
    راستش دیروز کف ماشین رو با جاروبرقی تمییز کرده بود اما یک کلاه بافتنی که زیر سندی بود را ندیده بود یا برنداشته بود . بهش گفتم چرا این کلاه رو برنداشتی و منظور خاصی هم نداشتم اما ناراحت شد! به خودم گفتم جای این انتقاد نبود آیا و باید تشکرم می کردم اول آیا آیا آیا
    روز به روز ازت ممنونم

    ReplyDelete