Wednesday, November 24, 2010

خدا را در دلِ خود جوی یک چند*

کمی دیر رفتم دنبالِ موشی. دنبال روشی هم می رفتیم چون روزِ بارونی بود. گفت "روشی چند مدرسه اش تموم میشه." گفتم "همزمان با مدرسه ی تو. ولی چون اون بزرگتره، من اول تو رو بر میدارم." پرسید "چرا." گفتم "اون بزرگتره می تونه منتظر بمونه." گفت ‏"مامان، منم میتونم منتظر بمونم. من گریه نمی کنم اگر برم آفیس**." (بچه هایی که پدر و مادرشون دیر میان رو می برن دفتر نگه می دارن) گفتم "آفرین. معلومه تو دختر بزرگی شدی و می دونی که مامان یا بابا حتما میان دنبالت. ‏‏"‏ چند دقیقه بعد گفت "من امروز مامان نیکی رو دیدم که نیکی رو برد." گفتم "خوب ؟" گفت " بهم گفت گریه نکنی ها موشی، مامانت الان میاد." پرسیدم "مگه تو داشتی گریه می کردی؟" گفت "میخواستم گریه کنم. وُری*** بهم میگفت که گریه کنم ولی من به وُری گوش نکردم چون می دونستم که توی قلبم پیس**** دارم." ‏

مامان نیکی رو بعدا دیدم و برام داستان گفتگوشون رو تعریف کرد . پرسیدم که گریه میکرد؟ گفت نه ولی بغض کرده بود و با نگرانی نگاه میکرد. ‏

نمیخوام بگم که چه خوشحال شدم از شنیدن این حرف. چیز مهمتری میخوام بگم. اینکه به ما برعکس یاد دادن داستان رو. از وقتی چشم باز کردیم، گفتند و دانستیم که خدایی هست که نمی دونستیم چیه. نمیتونستیم بفهمیم خدایی رو که قابل تعریف نیست. طبیعتا ما هم یک چیزی، کسی، توی آسمانها یا جایی که دیده نمیشه تصور کردیم که خوب بود و قوی بود و میشد بهش اعتماد کرد و ازش کمک و آرامش خواست. از اون طرف هم باید ازش ترسید و کار بد نباید کرد چون از ما ناراحت میشه و اینها. بعد بزرگتر شدیم و خودمون بالاخره یکجوری حلاجی کردیم و تکلیفمون باهاش روشن شد یا نشد، دیگه معلوم نیست. لازم نیست برای یک بچه مفهموم عظیمی مثل خدا رو بوجود بیاریم. برای یک بچه بهترین نقطه ی شروع همان خودشه. چون خودش رو بهتر از هر موجودی درک میکنه و می شناسه. سرچشمه، دلِ خودشه. سرچشمه رو که پیداکرد، سرنخ رو که گرفت، دنبالش میره تا برسه. موشی که یاد بگیره در قلبش آرامش هست، یواش یواش چیزهای خوبِ دیگری رو هم که در وجود خودش هست پیدا میکنه. وقتی عظمت رو در خودش دید، در دیگران و در طبیعت دید و همینطور رشته هایی که این همه رو بهم وصل میکنه، خدا هم همانجاست. مثل تابلویی که تکه تکه پرده برداری میشه. فکر کنم حضرت علی بود که گفت "کسی که خوش را شناخت، خدایش را شناخت" راست گفت. ما فقط باید به بچه هامون کمک کنیم که خودشون رو بشناسند. همین.‏

تا بحال با موشی مستقیما راجع به خدا حرف نزدم. پیش نیومده بود. در مدرسه هم از خدا چیزی نمی گویند. خودش جسته و گریخته شنیده از آدمهای دور و بر. خصوصا در مورد مُردن که آدمها میرن پیش خدا. چند وقت پیش می گفت "من خدا رو دوست ندارم. چون آدما رو می بره پیش خودش. بابای تو رو برده پیش خودش. من نمیخوام تو بِمُری و بری پیش خدا. وقتی بِمُری دیگه نیستی پیشِ من" بعد پرسید "بابای تو پیش خدا چکار میکنه؟" من البته بعد از تمام این جملات، اصواتی مثل اوهوم، آهان و نمیدونم به زبان آوردم. چون نمیدونستم چه بگم و نمیخواستم ناخواسته خرابتر کنم فکرش رو. ‏ فقط بهش گفتم که من حالا حالاها نمی میرم.‏
.
.
.
‏* شعر "خدا" از پروین دولت آبادی
Office **
Worry ***
Peace ****

3 comments:

  1. خیلی حرف موشی جالب بود.

    ReplyDelete
  2. نفراول حرفهای معمولیNovember 25, 2010 at 2:54 AM

    من از کودکی دریک خانواده مذهبی به دنیا آمده ام که درآن از خدا زیاد حرف زده شده و البته همیشه دوستش داشته ام اما به تازگی خیلی تازگی در قلبم آرامشی را احساس می کنم آرامشی که قابل توصیف نیست و به تازگی خدا به من خیلی نزدیک تر از همیشه است راست می گویی خدا درست در نقطه اتصال و رشته های نامریی بین عظمت مخلوقات است جایی که فقط با شناخت آن پدیده ها و دقت در آنها می توان پیدایش کرد

    ReplyDelete
  3. چقدر افسوس می خورم که باربد داره این پیش دبستانی رو میس می کنه. و این حالم رو بیشتر بد می کنه.
    خوشحالم که موشی توی این سن توی دلش پیس داره من هنوز بعد از 35 سال نتونستم پیداش کنم و سرگردون به دنبالش می گردم.
    تنها چیزی که توی دل ما ایرانی ها و جود داره همون ووری هست.

    ReplyDelete