یک روزهایی هست که که آرزو میکنی کاش اصلا نبود. وقتی توی اون روزها، دلت رو می بندی به یک لیوان قشنگ با گلهای صورتی و زرد، وقتی اون لیوان تنها تکه ی دلچسب اونروزت میشه و باهاش دلت رو خوش میکنی، بعد میایی و میبینی که دو جای لبه اش پریده. دیگه دلت می ترکه. گریه میکنی برای لیوانی که دوستش داشتی. گریه میکنی از ته دل برای تمام عمرت که لب لیوانهایت پرید و لیوانهایت شکست و هی چسبوندی و گذروندی. گریه ات که تموم شد، قهوه ات رو میریزی توش و میخوری. فکر میکنی که به دو تا علامت وی در دو طرف لیوان عادت می کنی. دوبار هم توش قهوه می خوری. موجود عجیبی هستی.
.
لیوان را نگه میدارم. نگاهش میکنم و میبینم که خودِ خودمم. همیشه همین لیوان لب پریده بوده ام. حتی اگر روی لیوان، گلهای زرد و صورتی قشنگ داشته باشه و کنارش یک قاشق کوچک با دو تا برگ سبزِ قشنگ، دو جوانه.
لیوان را نگه میدارم. نگاهش میکنم و میبینم که خودِ خودمم. همیشه همین لیوان لب پریده بوده ام. حتی اگر روی لیوان، گلهای زرد و صورتی قشنگ داشته باشه و کنارش یک قاشق کوچک با دو تا برگ سبزِ قشنگ، دو جوانه.
لااقل مي شكاندي
ReplyDeleteزدي لب پر كردي
قسمتي از يك شعر بود)
وقتی که لیوانت رو اینقدر دوست داری لب پر شدنش هم برات اهمیتی نداره. با وجودی که به سادگی امکان جایگزین کردنش رو داری ولی حفظش می کنی، چون دوسش داری. تنها چیزی که اهمیت داره فقط همینه. نه لب
ReplyDeleteپر شدنها و یا حتی ترک برداشتنا. کاش بتونیم دوست داشتنا و عشقا مونو گم نکنیم.
بعد از مدتها از خواب لیدی استفاده کردم و کلی از پستهات را با هم خوندم. برای بار نمی دانم چندم است که می نویسم، خیلی از طرز نگاهت و نوشتنت خوشم می آید و خوشحالم که این امکان را دارم که بخوانمشان.ه
ReplyDeleteلیوان لب پرت هم تا ازش لذت می بری و البته لب پریش خطرناک نیست، هو کرز که لب پره :)ه
who cares :)