Tuesday, February 8, 2011

جنگلی هستی تو ای انسان*‏

دیروز برف می اومد. از اون برف های خوشگل. آروم و یکنواخت و بدون عجله می چرخید و روی زمین می نشست. از اونها که می تونستی از پشت پنجره، دانه ی برف رو بوضوح در راه رسیدن به زمین ببینی. من کلافه و کسل بودم. سرم شلوغ بودم و ذهنم نا آرام. موضوعات مختلف، هر کدام سازی میزندند. دم پنجره نشسته بودم و هر از گاهی که به باریدن یکنواخت برف نگاه می کردم، شعر آرش کمانگیر به یادم می آمد. " برف می بارد. برف می بارد به روی خار و خارا سنگ ..." اصلا شکلِ باریدن این برف، شکلِ برفِ همان شعر بود. نمیدونم چه جوری. آخر سر رفتم و کل شعر رو دانلود کردم. نگاهی سر سری بهش کردم. جاهایی رو هنوز حفظ بودم. کمی هم خاطرات شعر خوانی از ذهنم گدشت. ولی نشد که یک بار درست بخونمش.‏
امروز صبح هنوز در همان مایه های دیروز بودم. تنم هم خسته بود. رفتم سراغ شعرِ دانلود شده ام. خوندمش. عمو نوروز خوب باهام حرف زد. حرفش چقدر به دلم نشست وقتی از زندگی و شادی و غم هاش گفت. سرودی که از زندگی می خواند، زیبا بود. وقتی گفت "... نیم روز خستگی را در پناه دره ماندن. گاهگاهی زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته، قصه های در هم غم را ز نم نم های باران ها شنیدن ..." انگار رو به من کرده بود. بعد، تکه ای هیزم را در آتشی بیحال انداخت. شعله زنده شد و عمو نوروز گفت "زندگی را شعله باید برفروزنده، شعله ها را هیمه سوزنده" بنظرم صداش رو بلندتر کرده بود تا خوب بشنوم.‏
بعد عمو نوروز ساکت شد و رفت در فکر خودش. این بار، خودِ شاعر گفت "جنگلی هستی تو ای انسان. جنگل ای روییده آزاده، بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان، آشیانها بر سر انگشتان تو جاری، چشمه ها در سایبانهای تو جوشنده، آفتاب وباد و باران بر سرت افشان، ... سر بلند و سبز باش، ای جنگلِ انسان!" و من فکر میکردم به جنگلی که هستم.با روزهای بارانی، روزهای سرد و روزهایی داغ و روزهای آفتابی. به آشیانه هایی که بر شاخه هایم نهاده شده، بادهایی که شاخه هایم را می لرزانند و ریشه هایی که در خاک فرو کرده ام. به پرنده هایی که روی شاخه هایم می نشینند،  سنجاب های که از درختهایم بالا می روند، دارکوب ها که نوک می زنندم و موریانه ها که می خورندم. به روزهایی که از بی آبی، خشکم و شکننده و روزهایی که از باران، سبز و سیرابم...‏
باز عمونوروز با صدای بلندش تکانم داد "... "زندگانی شعله می خواهد" صدا در داد عمو نوروز. "شعله ها را هیمه باید، روشنی افروز"..." ‏
.
از گرمای صدای عمو نوروز و آتشی که روشن کرده بود، گرم شدم. پشتم رو صاف و کمرم رو راست کردم. باید روزم را، زندگیم را بیفروزم ....‏
.
در بعضی نوشته ها جادو هست. زنده اند و چنان روحی دارند که می توان در هر زمانی احضارش کرد...‏
.
.
‏* آرش کمانگیر از سیاوش کسرایی

3 comments:

  1. اين جمله ات"من فکر میکردم به جنگلی که هستم.با روزهای بارانی، روزهای سرد و روزهایی داغ و روزهای آفتابی. به آشیانه هایی که بر شاخه هایم نهاده شده، بادهایی که شاخه هایم را می لرزانند و ریشه هایی که در خاک فرو کرده ام. به پرنده هایی که روی شاخه هایم می نشینند، سنجاب های که از درختهایم بالا می روند، دارکوب ها که نوک می زنندم و موریانه ها که می خورندم. به روزهایی که از بی آبی، خشکم و شکننده و روزهایی که از باران، سبز و سیرابم..." جالب بود و جالب تر اين بود كه من هم هميشه همينطور فكر ميكنم اين احساس براي همه ادمهاست چون نه خوشيها دائمي هستند نه ناراحتي ها نه هميشه همه اونهايي كه ميخوايم پيشمون هستند و نه هميشه دور.

    ReplyDelete
  2. آری آری زندگی زیباست
    زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
    گربیفروزیش رقص شعله اش از هرکران پیداست
    ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست

    ReplyDelete
  3. یه مرد امیدوارFebruary 15, 2011 at 8:04 AM

    این یکی از تنها شعرهایی است که مو را به تن من سیخ می‌کند
    آرزو داشتم و دارم روزی آنرا حفظ کنم

    ReplyDelete