بابایی مشغول کاریه و موشی همینطور توی دست و پاش میچرخه و نمیذاره کارش رو بکنه. می شنوم که هی به موشی میگه برو کنار و موشی بدون اینکه توجهی بکنه، کار خودش رو میکنه و حرفِ خودش رو می زنه. می بینم که بابایی داره کلافه میشه. میرم سراغشون. موشی رو صدا میکنم بیاد پیشم. هنوز توجه نمی کنه. باباییِ کلافه شده، بهش میگه: "موشی، برو پیش مامان تا من ببینم چه غلطی میخوام بکنم!" باز بهش میگم که با من بیاد و بابایی رو تنها بگذاره. میگه "نه مامان. من میخوام بمونم و ببینم بابا چه غلطی میخواد بکنه؟"
.
فلاش بک به 7 سال پیش.
.
فلاش بک به 7 سال پیش.
روشی پنج ساله است. داریم غذا میخوریم تا بریم خونه ی دوستمون که دخترشون هم بازی روشی بود. روشی صبر نداره و با هر قاشق که ما می بریم بالا می پرسه که کِی می ریم. ما هم هی میگیم. میریم. میریم. آخر سر باباییِ کلافه شده میگه "بابا جان، بذار غذامون رو کوفت کنیم، بعد می ریم."بعد از بلعیدن قاشق بعدی، روشی می پرسه "بابا، کِی غذامون رو کوفت می کنیم؟"
این بچه ها دقیقا آینه آدم هستن انگار. دلم براتون تنگ شده بود:)
ReplyDelete:D :D
ReplyDeleteووووو دوستم چند روز نبودم
ReplyDeleteچندتا پست خوبو از دست دادم
میرم بخونم دوباره میام
ای جان!
ReplyDeleteگزارش یک فاجعه رو خوندم......بغضم گرفت. ولی خوشحال شدم که مدرسه یه همچین عکلس العمل سنجیده ای به خرج داده.
ReplyDeleteاز حرف روشی باز هم همون حس همیشگیم رو نسبت به موشی پیدا کردم. واقعا نگاهش به دنیا دوست داشتنیه.