Friday, February 4, 2011

میان پرده

بابایی مشغول کاریه و موشی همینطور توی دست و پاش میچرخه و نمیذاره کارش رو بکنه. می شنوم که هی به موشی میگه برو کنار و موشی بدون اینکه توجهی بکنه، کار خودش رو میکنه و حرفِ خودش رو می زنه. می بینم که بابایی داره کلافه میشه. میرم سراغشون. موشی رو صدا میکنم بیاد پیشم. هنوز توجه نمی کنه. باباییِ کلافه شده، بهش میگه: "موشی، برو پیش مامان تا من ببینم چه غلطی میخوام بکنم!" باز بهش میگم که با من بیاد و بابایی رو تنها بگذاره. میگه "نه مامان. من میخوام بمونم و ببینم بابا چه غلطی میخواد بکنه؟" ‏
.
فلاش بک به 7 سال پیش. ‏

روشی پنج ساله است. داریم غذا میخوریم تا بریم خونه ی دوستمون که دخترشون هم بازی روشی بود. روشی صبر نداره و با هر قاشق که ما می بریم بالا می پرسه که کِی می ریم. ما هم هی میگیم. میریم. میریم. آخر سر باباییِ کلافه شده میگه "بابا جان، بذار غذامون رو کوفت کنیم، بعد می ریم."بعد از بلعیدن قاشق بعدی، روشی می پرسه "بابا، کِی غذامون رو کوفت می کنیم؟" ‏

5 comments:

  1. این بچه ها دقیقا آینه آدم هستن انگار. دلم براتون تنگ شده بود:)

    ReplyDelete
  2. مامان امیرسامFebruary 6, 2011 at 2:39 AM

    ووووو دوستم چند روز نبودم
    چندتا پست خوبو از دست دادم
    میرم بخونم دوباره میام

    ReplyDelete
  3. گزارش یک فاجعه رو خوندم......بغضم گرفت. ولی خوشحال شدم که مدرسه یه همچین عکلس العمل سنجیده ای به خرج داده.
    از حرف روشی باز هم همون حس همیشگیم رو نسبت به موشی پیدا کردم. واقعا نگاهش به دنیا دوست داشتنیه.

    ReplyDelete