Tuesday, February 22, 2011

واقعیت

با روشی و بابایی یک مجموعه ی تلویزیونی رو می بینیم به اسم هاوس*. شخصیت اصلیش یک دکترِ فوق العاده باهوش ولی آدم گریز وغیر اجتماعیه به نام هاوس که در هر قسمت، پازل یک بیماری عجیب و غریب رو با گروهش حل میکنه. روشی عاشق این سریال و این کاراکتره. منهم هر چه جلوتر میریم علاقمندتر میشم. آدمیه که به همه چیز، جور دیگری نگاه میکنه. با شجاعت هم اشتباه میکنه و اشتباهش رو تصحیح میکنه. به ندانسته هاش اعتراف میکنه و در دانسته هاش، مصره. هاوس با رییس بیمارستان، کادی* که در عین حال، حامیش هم هست، همیشه بگو مگو دارند. چون هاوس دایما در حال زیر پا گذاشتن روتین ها و قوانینه. مثل همه ی آدمهایی که در کارشون برجسته میشن، متفاوت با بقیه به موضوع نگاه میکنه و همین یکی از دلایل موفقیتشه. معروفه که به مریض ها اهمیت نمیده و درمان بیماریشون براش فقط به اندازه ی حل یک پازل مهمه. که این هم درسته و هم نیست. نگاهش به دنیا قشنگ نیست ولی خیلی دقیقه. کادی در نفطه ی مقابل، نسبت به آدمها و موضوعات و اثراتشون روی مریض ها، خیلی حساسه.‏

در قسمتی که دیشب دیدیم، پسری که در خونه ی کادی کار میکرد، از بالای سقف خونه اش افتاده بود پایین ، این اتفاق هم بعد از یک مشاجره با کادی اتفاق افتاده بود و باعث شده بود که او حس عذاب وجدان شدیدی پیدا کنه. ناراحتیِ پسر هم پیچیده بود و دستش از انگشت شروع کرده بود به سیاه شدن. بالاخره بعد از اینکه مجبور شدن یک دستش رو از مچ فطع کنن، هاوس بیماریش رو تشخیص داد و از مرگ نجات پیدا کرد.‏

در گفتگویی که هاوس با وکیل بیمارستان، استیسی*، در مورد حال کادی داشت، در پاسخ حرفِ استیسی که گفت کادی ناراحته چون در برایر همه ی مریض ها، احساس مسیولیت میکنه، مخصوصا این یکی که توی خونه خودش براش حادثه پیش اومده .." هاوس گفت: ‏

"Technical term is narcissism. You can't believe everything is your fault unless you also believe you're all powerful.

و در ادامه گفتگو گفت:‏

"I don't believe I can fix everything.

من به این حرف فکر کردم. شاید هم اینطور باشه. شاید هم عشقِ به خود و به قول هاوس، خودپرستیه که باعث میشه خودمون رو در برابر دیگران بیشتر مسیول ببینیم و زیاد تر از معمول خوب باشیم. همینه که باعث میشه خودمون رو سرزنش کنیم و اشتباهاتمون رو نبخشیم. نگاه عمیق و متفاوتیه. به این لنز و عینک نیاز دارم.‏ بنظرم قسمتِ خطرناکِ "توانایی"، اینه که "نمی توانم" رو فراموش کنیم.‏

بعد از نجات پیدا کردن مریض، هاوس با کادی مکالمه ای داشت. کادی می گفت که اگر تونسته بودن از ابتدا بیماریش رو درست تشخیص بدن، الان اون پسر انگشتهاش رو از دست نداده بود.هاوس بهش گفت:‏

Cuddy, You see the world as it is and you see the world as it could be. What you don't see is what everybody else sees: the giant, gaping chasm in-between.

فکر میکنم که دیدنِ این شکاف، این دره، هنرِ بزرگ و فابلیت ِمهمیه. باور و پذیرفتنش هم.‏
House *
Cuddy *
Stacy *

No comments:

Post a Comment