تایمر را روی پنج دقیقه گذاشتم و چشمهایم را بستم تا بین دو کار، استراحتی بکنم. روزِ کاریِ سختیه امروز.
با چشمهای بسته، چهره ی سه نوزاد، در ذهنم مجسم شد. دو پسر و یک دختر. نوزادهایی از آشنایان که در چند روز گذشته بدنیا آمده بودند. در سه جای مختلف دنیا. ایران و اتریش و کانادا. چندین بار عکسهاشان را دیده بودم و قربان صدقه شان رفته بودم. فکر میکردم به این سه آدمی که آمدند به این دنیا. اینقدر بکر و نازنین و خدایی. آسمانی. هنوز گرد و خاکِ زمین رویشان ننشسته. فکر کردم به این دنیایی که آنها واردش شدند. دنیایی که خودم بیشتر از چهل سال پیش واردش شدم. دنیایی که این همه سال درش بودم و تجربه اش کردم. خیلی چیزهایش را هم تجربه کردم. هنوز هم هر روزش، روز جدیدیست و تجربه های نویی دارد. مثل آنهایی بودم که وسطهای دامنه ی کوه ایستاده اند و از آن بالا، به آدمهایی که میخواهند قدم به دامنه بگذارند نگاه میکنند. می پرسم که برای چی آمدین کوچولوها. فرشته ها. شما که از آن بالا این کوه را کامل دیده بودین. می دونستین که چه خبره. می خواستین که حتما پاهایی داشته باشین و روی این کوه سنگلاخ راه برین؟ سنگلاخ ها آیا ارزش چشمه ها وسبزه هایش را دارد؟ نمیدانم. حتما این دنیا هنوز آنقدر جای خوبی هست که شماها میایین. هنوز امیدی هست.
دِرررررررررررر. تایمر زنگ زد. وقت استراحت تمام شد.
موفق باشید کوچولوها. شاید راه سنگلاخ باشد، ولی میدانم که شماها از ما رهوار ترید. شماها بهتر از ما میدانید که برای چه آمده اید. فقط خدا کند که یادتان نرود.
It's been more than 40 years! vasate dava nerkh taain nakon.
ReplyDeleteAfrooz
Afrooz jan, Baraye rafe negarani e shoma, 40 sal ra tashih kardam.
ReplyDeleteخیلی لطیف و با احساس بود
ReplyDeleteمن هم آرزو می کنم که یادشان نرود!
ReplyDeleteبه این میگن یه نوشته واقعگرای امیدبخش
ReplyDelete