Wednesday, June 29, 2011

قصه ی یک شکست

مشاوری به شرکت دعوت شده تا کاری رو برامون انجام بده. قرار بود که ما اطلاعات لازم رو بهش بدیم. اولین بار که در جلسه به موضوعی اشاره شد، نشونش کردم که خودم انجامش بدم. تا حالا در شرکت از این زاویه به نرم افزار نگاه نکرده بودیم ولی  در ایران مشابهش رو انجام داده بودم. گرچه کار سختی بود، فکر میکردم ازعهده اش بر میام. به کسی هم نگفتم ولی یک روز بدون هماهنگی با رییسم، کارِ واجب رو زمین گذاشتم، با این یکی ور رفتم و سعی کردم طرحش رو دربیارم. دو سه ساعتی هم از آخر هفته رو براش وقت گذاشتم. برای دوشنبه طرحی رو ساختم و در جلسه به مشاور ارایه دادم. زیاد سر در نیاورد و استقبالی نکرد. اونی که می خواست نبود. دوباره توضیح داد که چی می خواد. همکار دیگه، جوان و کانادایی و مسلط به کلام و کلمه و تکنیک، دقیقا گرفت که طرف چی میخواد و در همون جلسه تونست تا حدی خواسته اش رو برآورده کنه و اساس طرح شکل گرفت. کار من به هیچ دردی نخورد. در پایان جلسه هم مشاور ازش تشکر کرد و گفت برای ادامه از او کمک خواهد گرفت.
دو روزی هست که گذاشتمش وسط و بهش نگاه میکنم. از حال و هواهای زیادی گذشتم. اگر همان لحظه که جلسه بیرون آمده بودیم می نوشتم، حتما میگفتم که من کودنی بیش نیستم و یا ناله میکردم از مهاجرت، که من رو دستکم دهسال از نظر کاری عقب انداخت و آنقدر بی انصاف بود که نه تنها مغزم را دهسال جوانتر نکرد، بلکه با کوهی از موضوعاتی که باید از پیش پا برمیداشتیم، خسته ترش هم کرد. در دلم و برای خودم عزاداری کردم ولی خوشبختانه در روزمره ی زندگی ام دیگر فرصتی برای عزاداری نیست. تنها توانستم در حد چند جمله ی خبری برای بابایی بگویم که چه شد و چه حس بدی دارم. او هم فقط فرصت کرد که نگاه کند. از همان نگاه هایی که خوب می شناسم و حرفهای زیادی را بدون کلام میگوید. از همانها که دلم را گرم میکند.
مثل یک زخم روی تنم، نگاهش کردم و پذیرفتمش. خاصیت درمانگری کاینات واقعا بی نظیره. اگر هماهنگ و همراه باهاش بشی، هر زخمی رو التیام میده و از زیرش، پوستی جوان و تازه سر میزنه. بتدریج پذیرفتم که این اتفاق افتاده. خودم را باید دوباره تعریف میکردم. و اعتماد به نفسم را بازسازی. جواب برای چراهایی پیدا کردم. چراهایی بود که جوابش فایده ای نداشت. از آنها  که نمی توان تغییرش داد. اگر هم بهبودی باشد، خیلی به آرامی و در طول زمان خواهد بود. مثلا اینکه همکارم به زبان و فرهنگ و گفتگو تسلطی دارد که در سی سال اول زندگی اش بدست آورده و من اگر خیلی زرنگ باشم در سی سالِ دوم زندگی ام بدست خواهم آورد. یک جوابی، اما بود که به کارم خورد. محدوده ی کار بزرگ بود. من به همان بزرگی و پیچیدگی که بود، بهش نگاه کردم و از پسِ درآوردن طرحش برنیامدم. ولی او توانست، ساده نگاهش کند. پیچیدگی ها را براحتی حذف کرد و توانست هسته ی کار را در چند جعبه  قرار دهد. این چیزی بود که من نتوانستم ولی میتوانم یاد بگیرم. این یکی با خواستن و توجه و تمرین، محقق میشود.
در گفتگوهایی که با خودم کردم، دیدم و اعتراف کردم که به موقع تمام کردن کارها برایم سخت شده. این رو به بابایی گفتم. باز پیشنهادش را تکرار کرد که جزییات کارهای روزمره ام را بنویسم. این بار انجامش دادم. موثر بود. بیشتر از اونچه می تونستم تصور کنم و بخش عمده ای از سرگشتگی های ذهنم رو آروم کرد. اینطور بود که دیروزدر حالیکه زخمِ روزِ قبل، با دیدن ایمیل هایی که در رابطه با تکمیل طرحی که من دیگه نقشی درش نداشتم، می سوخت، و با وجود تشتت های همیشگی فکرم و تعدد موضوعات، کارهای بیشتری را بهتر انجام دادم. همان دیروز یک کار با موفقیت و رضایت تمام کردم و یکی دیگر را به خوبی پیش بردم.
همان دوشنبه عصر، با معلم روشی حرف میزدیم که روشی در انجام کارش بخاطر بی دقتی، خیلی اشتباه میکند. او گفت که اشتباه کردن مهم نیست. وقتی اشتباه میکنیم، باید اشکالمان را پیدا کنیم و درستش کنیم. این درست کردن از آن درست نوشتن مهمتر است. اگر به من دو شاگرد بدهند که یکی اصلا اشتباه نمی کند و دیگری اشتباه میکند ولی اشتباهش را پیدا میکند و درست میکند، من میگویم که شاگرد دوم در آینده آدم موفق تری خواهد بود. 
و من به خودم می گویم که در شکست خوردن و اشتباه کردنه که فرصت بهتر شدن پیدا میکنی.  و من به خودم میگویم که شاکر باش که هنوز در جاهای زیادی از زندگی جای رشد  و بهتر شدن داری. راضی باش که در چند جایگاه مختلف نقش بازی می کنی. همسری، مادری، کارِ تمام وقت داری و در هر کدام می افتی و باز بلند میشوی. می گویم که مجالی برای نشستن نیست. راهی طولانی در پیش داری. راهی دراز.

2 comments:

  1. نتیجه گیری خیلی خوبی داشتی و خوشحالم از اینکه میبینم اینقدر فعال و پر انرژی حتی از شکست های کوچک اینچنینی فرصتهای بزرگ برای پیشرفت میسازی و این مهمترین شرط موفقیتِ

    ReplyDelete
  2. نفراول حرفهای معمولیJuly 1, 2011 at 6:52 AM

    اما زمین خوردن و بلندشدن کار آسانی نیست به خودت ببال که از عهده اش برآمده ای برایت بهترین ها را ارزو دارم

    ReplyDelete