دیر وقتِ شب، از سفری زمینی به امریکا بر می گشتیم. در مرز کانادا، در جایی شبیه بر و بیابون اتوبوس ایستاد. پاسپورت ها در دستمان بود. خانوم افسر کانادایی سوار اتوبوس شد. ساده و قشنگ، با رویی گشاده. پاسپورت ها را نگاه کرد. برگه ی ویزای آنهایی را که ویزای امریکا داشتند گرفت. چمدان ها را نگاه نکرد و از اتوبوس پیاده شد. به همین سادگی.
اتوبوس راه افتاد. دلم نیامد که نگویم چه حس خوبی داشتم از زندگی در کشوری که در مرزش به تو خوش آمد می گوید. در جایی که با اضطراب قدم درش نمی گذارم. جایی که در آن از کسی نمی ترسم. هنوز سفرمان به ایران آنقدر نزدیک هست که سنگینی نگاه افسر فرودگاه و دل دل های خودم را دقیق به یاد داشته باشم و لحن صدا و طرز نگاهش را وقتی پرسید، بچه ها فارسی بلدند صحبت کنند؟ و پاسخ قورت داده ی من که به شما چه ربطی دارد.
به ستاره های روشن و تاریکی شب نگاه کردم و خوشحال بودم از خانه ای که برای زندگیمان گزیدیم. به بابایی هم گفتم و از خودم و خودش برای استقامت در ساختن این خانه قدردانی کردم. ارزشش را داشت. باز به تاریکی شب نگاه کردم. حس به خانه برگشتن حس خوبیست. خوشحال بودم. از آن خوشحالی ها که تهش غمی هست. از آنها که اشک همیشه مهمانش هست.
متاسفم. من بارها این حس را هنگام ورود به کشور داشتهام و غصه خوردهام که چرا باید اینگونه باشد. میدانم که شاید آن افسر با آن سوال غریبش خواسته حرفی زده باشد و با خودش هم فکر کرده چه سوال خوبی. اما شکستن این فضا و حس کار میخواهد. کاری فرهنگی و متاسفانه خیلی سخت و طولانی
ReplyDeleteراست میگی پریسا جون برای منم این رفتار خوب بیشتر آدما اینجا و زندگی کم استرس اینجا چیزیه که هر روز سپاسشو میگم. هر چند که هنوز نمیدونم موندنی ام یا برگشتنی.
ReplyDeleteاول این که ممنون از دلگرمی هایت. راستش واقعا احتیاج داشتم و دارم!ه
ReplyDeleteبعد هم این حس خانه واقعا جالب است و نمی دانم چرا برای من هم با اشک همراه می شود. امیدوارم که خانواده 4نفریتان شاد و سلامت باشد. ه
یکی از بستگان که ساکن انگلیس هست تعریف می کرد که وقتی وارد ایران شده است مامور گذرنامه ازش پرسیده است: پس سارا کو؟ (سارا دخترش است که در لندن مانده بوده) بعد هم ادامه داده که حالا تو غربت پیش کیه؟!! ه
به نظر من هم به غیر از فضولی، بعضی هاشون می خوان خودمونی باشند ولی نمی دونند چی کار باید بکنند!ه