Wednesday, February 20, 2013


از روشی سراغ یکی از معلم های ترم پیشش رو گرفتم که مدیر گروهشون هم هست. پرسیدم که این ترم که باهاش کلاس نداره، هنوز میبیندش؟ گفت آره توی راهرو گاهی می بینیمش. همین امروز اومد سرمون داد زد و دعوا کرد. تعجب کردم.آدم دعوایی بنظر نمی اومد. پرسیدم برای چی دعوا کرد. گفت که چون کیف هامون رو گذاشته بودیم کنار در. پرسیدم چه جوری دعوا کرد. گفت راستش دعوا نکرد. ولی یک جوری باهامون حرف زد و ما رو شِیمفول* کرد از کارمون که مثل دعوا کردن بود. تازه شاید بدتر.
یاد روز قبل افتادم که از دستش عصبانی شده بودم. اول با صدای بلند بهش اعتراض کردم. بعد که عصبانی بودم به یک کار دیگه اش گیر دادم. با ناراحتی گفت لازم نیست از همه کار من عصبانی بشی، وقتی فقط از یکیش عصبانی شدی. من دیگه  مدتی به حرفهاش جواب ندادم و ساکت موندم و هی حرص خوردم و حرص خوردم. عصبانیتم رو با فشار دادن پام روی پدال گاز کنترل کردم. هنوز وقتی به خونه رسدیم خشمم اونقدر زیاد بود و در خونه رو چنان محکم کوبیدم که یک تکه ی تزیینی روی دیوار افتاد پایین.

Shameful *

  

2 comments:

  1. سلام .
    میشه یه سر به وبلاگم بزنید. داریم دنبال کار می گردیم. کارهای دفتری یا هر کار مرتبط با اون. تصمیم دارم به هر کسی که میشناسم بگم. شاید شما بتونی برای پیدا کردن کار کمک کنی.ممنون

    ReplyDelete
  2. بیخود نیست یکی از بزرگترین مجاهدتهای زندگی رو کنترل خشم دونسته‌اند. شاید ساده به نظر می‌آد، خصوصا وقتی عصبانی نیستیم. اما وسط یه عصبانیت تمام عیار، واقعا تلاش برای کنترل و آرام شدن کار سختیه

    ReplyDelete