در وبلاگ زرافه خوش لباس رو خوندم که از خانوم کوچولویی در راه که اسمش هست "ه دو چشم". با دیدن این اسم، یاد وبلاگ "بانو با ه دو
چشم" افتادم و چقدر دلم تنگ شد. راستی کجایی بانو جان؟ خوبی؟
فکر کردم به اقیانوس بی انتهای زندگی که درش غوطه وریم و هر
زمان با کسانی در تماس و ارتباطیم. گاهی از بودنشان خوشحالیم و گاهی اذیتمان
میکنند و می خواهیم نباشند. بعضی ها را دو دستی میخواهیم نگه داریم ولی میروند. از بعضی ها فرار میکنیم ولی گویا
رهایی ازشون نیست.به بچه هامان فکر میکنم و اینکه چطور بدنبالشان هستیم و
اونها باشتاب در حال رفتن هستند. به مادرانمان که از انها هر روز دور
و دورتر میشیم. اینهمه آدمها که آمدند و رفتند. و آنها که در راهند تا در زندگیم پا بگذارند.
و در آخر به تنهایی فکر میکنم که همراه همیشگی ماست. همان
چیزی که همیشه باید بیادش داشت و دانست که در ابتدا و انتها من تنهایم. تنهایی
که باید خودم انرا بشناسم و فدر بدانم.
تنهایی بچه هایم را محترم بدانم. و تنهایی مادرم را بپذیرم.
راستش فکر میکنم که باید همیشه جوابی برای این سوال داشت که
بدون تمام آدم های دور و برم و عناوین همسر، مادر، فرزند و دوست، من کجا هستم و چی هستم. کسی که
جوابی و تعریفی برای این سوال داشته باشه، حتما با این رفت و امد آدم
ها، بودن و
نبودنشون، راحت تر خواهد بود. با همه ی ادمها دور و برش هم شادتر. این ادمها فضا دارند و فضا میدهند.
مارگوت بیگل با صدای احمد شاملو به گوشم میگوید" از تنهایی مگریز، به تنهایی مگریز. گهگاه آنرا بجوی و تجربه کن. و به
آرامش خاطر مجالی ده. "
***********
راستی کجایی بانو جان؟ خوبی؟
No comments:
Post a Comment