Monday, June 6, 2016

آخرین جلسه ی کلاس شنای موشی بود و مثل روال همیشه به بچه ها اجازه میدن که نیمه ی دوم کلاس یرن بازی رو سرسره های ته استخر. یکیش متوسطه و اون یکی بزرگ. خودشون انتخاب میکنن که به کدوم برن. کتابم رو میبندم و میایستم تا موشی رو ببینم. توی صف سرسره ی بزرگه. نگاهش میکنم تا نوبتش بشه و سر خوردن و شادیش رو میبینم.

یادم میاد روزهایی رو که روشی کوچک بود، حداقل سه سالی کوچکتر از الان موشی. همین استخر همینجا من و یابایی ایستاده بودیم تظاره گر سرسره بازی جلسه ی آخر کلاسش. روشی میترسید و نمیخواست بره و ما از اون بالا با اشاره و علامت سعی میکردیم تشویقش کنیم که بره. به زور علامت ها و اشاره های ما رفت توی صف ولی نوبتش که شد ترسید. سر نخورد و برگشت. و ما چقدر حرص خوردیم و عصبانی شدیم انگار که دنیا آخر شده و همه ی آینده ی بچه خراب شده. هی با بچه های کوچکتر مقایسه میکردیم که بدون ترس سر میخورن و میگفتیم که چرا میترسه.

بزرگ شدنش و تمام کردن دوره شنا و نجات غریقی و همه ی اینها از جلوی چشمم مثل یک فیلم گذشت. دبستن و راهنمایی و دبیرستان هم. از این سرسره ها سر خورد هیچ، از هر سرسره ی ذیگری هم سر میخورد. در سرسره ها و رولر کوستر های درس و مدرسه هم چه ترسید و چه نترسید، بالا و  پایین رفت و با سلامت به زمین رسید. چقدر اون ناراحت شدن ما خنده دار و حتی  بیشتر گریه آور بود.

چه راهی رو با هم اومدیم ای عزیز دلم. چقدر  تغییر کردیم و بزرگ شدیم. گفتم بزرگ، عجیب که دستم توانا نیست در نوشتن از یزرگ شدنت و دانشگاه رفتنت. باید بنویسم اما یکی از همین روزها نوبت عاشفانه ی دیگریست برایت.

انگشتم که لای کتاب "قدرت اکنون" دردش گرفت و یادم آورد که از گذشته و همه ی اشنتباه ها و تاسف ها و ایکاش ها و چراهاش بیرون بیام. نفس عمیقی میکشم و برمیگردم به همون جا و موشی که از پایین داره بهم اشاره میکنه که برگه ی نتیجه اش رو گرفته و قبول شده.


راستی کی گفت که زمان اینقدر زود بگذره؟ فراموش کن زمان رو.

No comments:

Post a Comment