Wednesday, August 6, 2008

بيا بيرون، آب سرده

روز يکشنبه با دوستان، نزديک غروب، سری به يک ساحل زديم تا در اونجا غذامون رو بخوريم و برگرديم. روز خنکی بود و آب هم سرد بود. بچه ها ميخواستن که برن توی آب و ما ميگفتيم که آب سرده و وقت شنا نيست و اونها هم ريزه ريزه ميرفتن توی آب. بگذريم که بالاخره نه تنها اونها رفتن توی آب، موشی هم رفت و مقاومت من باعث شد که بجای اينکه درست و حسابی مايو بپوشن، با لباس برن و لباسشون خيس بشه. بهرحال در مدتی که بچه رفته بودن توی آب و موشی پيش من بود، من هی ميگفتم " بچه ها آب سرده، بياين بيرون" اردکی هم داشت اونجا ميپلکيد. گاهی ميرفت توی آب و گاهی ميومد توی ساحل. تا ميرفت توی آب، موشی داد ميزد " جوجو بيا بيرون، آب سرده" ديروز هم که با موشی کتاب ميخونديم، توی کتاب تصوير بچه ای بود که با سگش رفته بود توی آب و داشت شنا ميکرد. موشی به چنان هيجان و حرصی ميگفت : "هاپو، آب سرده، بيا بيرون! نی نی، آب سرده، بيا بيرون!"
اينکه موشی چطور چشم و گوش به حرفهای و رفتارهای ما دوخته و هر کلمه براش مثل وحی آسمانی ميمونه و با اون زبان شيرين و حرکات قشنگش تکرار ميکنه، دوست داشتني و زيباست و در عين حال من رو ياد اين مياندازه که چطور ما برايش سمبل توانايی و قدرت و دانستن و.. و بقول خانم شين خدا هستيم. باز هم بقول خانم شين در نامه ای که برای خدا نوشته بود "امروز من تصوير تو ام. روزی او سرش را بالاتر خواهد برد و دورتر را نگاه خواهد كرد. تا آن روز من سعی مي كنم خدای خوبی باشم."

پ ن : فکر کنم يکبار ديگه هم من از اين نامه نوشته بودم. حتما کاملش رو اينجا بخوانيد. من اين نامه رو خيلی دوست داشتم

1 comment: