Tuesday, August 26, 2008

يادم باشد که من هم فانی هستم

ديشب متوجه شدم که مادر يکی از دوستهامون درست يکروز بعد از برگشتنشون ازايران فوت کرده.در واقع وقتی اونها در راه برگشت به کانادا بودن. وقتی پای تلفن حال مامانش رو پرسيدم، گفت "مامانم فوت کرد" و بعد فقط سکوت بود و صدای گريه ی آروم دوستمون. مدتی طول کشيد تا من تونستم با معنی اين جمله ارتباط برقرار کنم و صدايی از خودم در بيارم. ه
اينطوری شد که مدتی قبل از خواب، دچار همان حالی شدم که هميشه بعد از شنيدن خبر مرگ، اونهم مرگهايی که انتظارش رو ندارم، ميشم. لمس پوچ بودن زندگی و احساس زيستن در خلاء و بيخود بودن تمام کارهای روزانه. باز يادم اومد که اين بدنی که به اسم من ميشناسندش، خود من نيست. بخشی از گرد و غبار اين دنياست. اين خونه ای که توش زندگی ميکنم، ماشينی که سوارش ميشم، خانواده ام، همه و همه ی روزمره ی زندگيم رو در هر لحظه ممکنه بگذارم و برم. ه
باز به خودم گفتم که بخشی از هر روزم رو بگذارم برای اتصال به اون جريان هستی که جاودانه است و فنا ناپذير، به عشق، به خدا، به روح و به اون بخش ناديدنی وجودم که نه متولد ميشه ونه ميميره. جمله ی خوبی از وين داير توی ذهنم هست که "مرگ خود را استادی تلقی کنيد که همواره با شماست و به شما يادآوری ميکنه که در هر روز، قدمی برای تعالی روحتون برداريد"ه

3 comments:

  1. متاسفم بابت شنیدن خبر فوت مادر دوستت. آره راست میگی باید برای این بخش روحمون وقت بیشتری بگذاریم. این همون بخش آرامش بخشه وجودمونه.

    ReplyDelete
  2. خدا بیامرزتشون. من تا قبل از اینکه بچه دار شم ، از مرگ خیلی واهمه نداشتم، یکجورهایی قبول کرده بودم ولی جدیا وقتی به مرگ خودم فکر میکنم، آیندۀ فراز هم ناخودآگاه ، بی آیندش می یاد و نگرانم میکنه. مرگ عزیزانم هم که دیگه بدتر. در ضمن چقدر خوب] دو تا دختر دارید شما، تو این اوضاع که این زیاد شدن بسرها منو به فکر فروبرده.
    خوش باشید همیشه

    ReplyDelete
  3. سلام مامان فراز
    منهم بعد از بچه دار شدن،ديگه از مردن ميترسيدم. وقتی به کانادا آمده بوديم و فقط خودم و شوهرم و دخترم بوديم، هميشه فکر ميکردم که اگر بلايی بسر من و همسرم بياد، تکليف دخترم چی ميشه. ولی الان مدتيه که از اين نگرانی رها شدم. الان ديگه فکر کنم که خدايی که خالق منه، خالق و نگه دارنده ی اونها هم هست. و در واقع من در سايه ی خواست اونه که ميتونم کاری براشون بکنم. آدم يک احساس کاذبی داره که فکر ميکنه خودشه که نگهدارنده ی بچه هاشه، چون اونها رو به دنيا آورده. در حاليکه فکرشو بکنی تنها خداست که نگهادارنده ی همه ی ماست. مادر بزرگم يک جمله ای رو هميشه ميگفت که "خدا از من که مادرتون هستم بهتون مهربونتره" بايد بچه ها را فقط به خدا سپرد. انشالله که همه ی بچه ها سلامت باشن و سايه پدر و مادر برسرشون باشه.

    ReplyDelete