Wednesday, August 27, 2008

خزعبلات


وقتهايی هست که سنگينم. خيلی سنگين. احساس ميکنم که زمين زير پايم باتلاقیه که منو داره به آرومی ميبلعه. به چيزهای مختلف دست مي اندازم ولی هيچکدام بالايم نميکشد. دنبال آسمان آبي ميگردم ولی نميبينم. گويای در دنيای من آسمانی نيست. چسبنده، لزج، بدبو. ميدونم که بايد خودم دست و پام رو تکون بدم اما نميکنم. انگار که خودم ميخوام که فرو برم. نميخوام بخودم کمک کنم. ميدونم که ميتونم ولی نميکنم. چرايش را نميدانم. فرو ميروم و فرو ميروم تا دستی از غيب مرا بيرون بکشد و با سيلی يا با نوازش از اين خلسه مرگبار بيرون بياورد. ه
سالها پيش چشم پزشکی بعد از معاينه ی چشم من با تعجب گفت که چشم من داری يک انحراف است ولی مغزم با سرعت زياد اين انحراف را ميپوشاند. او گفت که مغز من برای ديدن بيشتر از ديگران فعاليت ميکند و اين انحراف را نامريی کرده است. شايد نوعی از جنون هم در وجود من هست که با مهارت آنرا پنهان ميکنم. شايد.ه

4 comments:

  1. والا کسی رو سراغ دارین که یک کمی جنون رو نداشته باشه!؟ اصلا این نمک زندگیه

    ReplyDelete
  2. حالت رو خیلی خوب درک می کنم. به نوعی مشابه همون حالیه که توی چند پست قبلی ام نوشتم. به نظرم این احساسات به زمان احتیاج داره. انگار یه جورایی خودمون میدونیم که مرحمش زمانه. میشینیم و برای تغیر حالمون کاری نمی کنیم تا زمان بگذره و مرحممون بشه. در ضمن موضوع چشمت نشون دهنده این هست ک مغز تو چقدر باهوشه که می تونه کم کاری یه عضو دیگه رو جبران کنه. بنابراین همونطوری که همیشه هم گفته ام تو خیلی توانا هستی و به راحتی از این برهه زمانی می گذری. فقط به خودت زمان کافی رو بده

    ReplyDelete
  3. Welcome to crazy world! I already have joined it.

    ReplyDelete
  4. دنيای ديوانه ی ديوانه ی ديوانه

    ReplyDelete