Monday, August 17, 2009

گَشتی در باغ خاطرات

ديشب يک ساعتی با يکی از دوستانِ مدرسه ی راهنمايی ام، حرف زدم. دوستی که بعد از دبيرستان، گُمش کرده بودم. لازم به گفتن نيست، همه ی هيجانِ شنيدن صدا و شادی و لحنِ آشنايش و مرور انواع و اقسام خاطرات بچگی و نوجوانی. او از بسياری از همکلاسی ها خبر داشت. می دانست که در حال حاضر چه ميکنند و چه ها کرده اند. اسم هر که را آورد، من چهره اش را بخاطر آوردم و ذوق کردم از گرفتن هر تکه ی خبر. تا آخر شب و بعد از ساکت شدن خانه، من هنوز به آن چهره های کودکانه فکر ميکردم و روزهایی که روی نيمکت های مدرسه فارغ و سبکبال مي نشستيم و مي خنديديم و شيطنت مي کرديم. اون موقع، همه ی زندگی برای ما در آينده بود. پشت سر چيزی نداشتيم، کوله بار خاطراتی بر دوش نمي کشيديم. اگر هم بود، يکی دو تکه که در جيب جا مي شد. زندگی در آينده بود و نگاه مان به جلو. امروز اما، هر کداممان، داستانی داريم، سرگذشتی، يک يا چند کوله بار خاطرات که دوست داريم پهن اش کنم، باهم به تکه تکه اش نگاه کنيم، از ته دل بخنديم و يا اشکی برايش بريزيم. امروز بين گذشته و آينده ايم و مي دانم، زودتر از آنکه به اينجا رسيديم، به روزی مي رسيم که وزنه ی گذشته، سنگينی کند و آينده، کم رنگ شود. ه
..

ناراحت نبودم. عقبگرد هم نميخواستم بکنم، فقط مبهوت و مرعوبِ اين گذر زمان شده بودم. شايد که اين همه، خوابی بيش نباشد.ه
..
وقتی ساعت از يک صبح گذشت و بساطم را از اتاق بچه ها جمع کردم، نگاهی به صورتهایشان کردم. به آمدن آنها و پيوستن شان به زندگی ام فکر کردم و اينکه در کنارشون زمان ديگر معنی ندارد. يکی از دلنشين ترين لحظات روزانه ام نگريستن به چهره های آرام و خوابيده ی آنها در دو سوی اتاق است. لحظاتی سرشار از آرامش. در حاليکه باز خودم را سپردم به شيرينی اين دقايق، فکر کردم، آنروز که آينده برايم کمرنگ شود، در برق چشمان دخترانم، هنوز، آينده موج مي زند و کافي ست نگاهی به صورتشان بکنم تا شور و شوق را در وجودم به حرکت وادارم و در قامت شان خودم را ببينم که به جلو مي روم. پس هر چقدر هم که آينده برايم کوتاه باشد، من با شوق به سويش خواهم رفت .... ه
..
اينطور شد که روزم به پايان رسيد با زبانِ شکر، از آنچه بودم، هستم و خواهم بود و سپاس از فرصت و نعمتی به نامِ زندگی که به من داده شده.ه

3 comments:

  1. راست میگی عزیزم تا بحال اینقدر زیبا به قضیه نگاه نکرده بودم

    ReplyDelete
  2. امیدوارم که بارت هر روز سنگین تر بشه از خاطرات خوب. چه لذتی داره که یک روز آدم بشینه و با لبخند بره توی این خاطرات!ه

    مثل بعضی از پیرزن و مردهایی که از توی صورتشون نور می آد...ه

    ReplyDelete
  3. یه مرد امیدوارAugust 20, 2009 at 5:41 AM

    من هم گاهی مرعوب این گذر زمان می‌شوم و تنها مرهمم آنست که امید دارم جوری زندگی کنم که اون روزا حسرت نخورم. برای من یکی از راه‌هاش همون زندگی تو حال یا تلاش برای زندگی تو حاله

    ReplyDelete