Monday, January 11, 2010

خونه

روزهایی که از خونه کار می کنم و در خونه تنها هستم و خونه ساکته، گاهی مثل الان، توجهم جلب میشه به وسایل خونه، در و دیوار خونه، خودِ خونه، و فکر می کنم که اینها دایم، ساکت و آروم نشسته اند و شاهد رفت و آمد و هیاهو وشادی و غم و سرخوشی و ناخوشی ما هستند. در همه ی احوالات از شون استفاده می کنیم. سهم اینها از این زندگی چیه. حق شون اصلا چیه. بعد مثل الان دلم می سوزه برای اون مبل قرمزه که روزی در فروشگاه دلبری می کرد و هر کسی که می دیدش، دلش می خواست که داشته باشدش و الان چند تا لک روشون هست که مدتهاست نرسیدم تمیزش کنم و شاید دیگه اصلا هم پاک نشه. و ده ها چیز و موضوع دیگه که همینطور به حال خودش مونده. امیدوارم اگه اونها، این ها رو که گفتم می فهمند، این رو هم بفهمند که من در این ثانیه از اینکه نمی تونم اونطور که باید بهشون برسم، ازشون معذرت می خوام.ه
.
و در این ثانیه به این نتیجه رسیدم که باید یک طرحی بدم، تا بهمراه اهالی گوینده و دونده ی خونه، در هفته، زمانی رو باهم برای رسیدگی به خونه بگذاریم. رسیدگی به خونه و متعلقات. فکر خوبیه. باید روش کار کنم.ه
.
.
.
دیشب، موشی که شدیدا خوابش می اومده و حوصله موصله نداشته و در عین حال می خواسته بهر ترتیب هم که هست، کارتون علاالدین رو تا آخر ببینه، وقتی بابایی، که او هم داشته با موشی علاالدین می دیده، یکهو دلش برای موشی غش می ره و ازش بوس و بغل زور زوری میگیره، بهش میگه برو از پیشِ من. بابایی هم میگه، تو برو از پیشِ من. موشی هم میگه، من نمی رم چون اینجا خونمه.ه
.
.
پ ن: اگه بچه ی قدیم بود، حرف اول رو نمی زد، اگر هم میزد، وقتی حرف دوم رو می شنید، یا می رفت یا ناراحت می شد احتمالا.اگر بابای قدیم بود، حرف اول رو که می شنید، حسابی بهش بر می خورد و پا می شد می رفت یا بچه رو روانه می کرد، احتمالا. بابای امروز ولی خوشش هم می آد از حاضر جوابی دخترش. هر دوشون همونطور مثل قبل جلوی تلویزیون دراز کشیده، به دیدن کارتون ادامه میدن. بابایی هم در حالی که هنوز تو دلش قربون صدقه می ره، مترصد می مونه که یواشکی باز یه بوسی بگیره. اینجوریه دیگه، زمانه عوض شده.ه
:)

6 comments:

  1. راست گفتی همه چی عوض شده.

    مرسی از تذکرت. اما خب هنوز هم مثال بهتری برای این حالت به ذهنم نمیرسه! تشبیه زشتی کردم، قبول! اما هنوزم به نظرم حقیقی میاد!

    ReplyDelete
  2. ننه قدقد جان
    پرحرفی و سکوت چطوره؟
    (توشیح برای بقیه که موضوع آخرین پست ننه قدقده
    http://nanehghodghod.blogspot.com/2010/01/blog-post_10.html
    )

    ReplyDelete
  3. چقدر توصیفت از اتفاقی که افتادقشنگ بود و چقدر این صحنه برام دلنشین بود.

    ReplyDelete
  4. مریم-مامان آواJanuary 12, 2010 at 4:25 AM

    من که گاهی از دست شوهرم حرص م یخورم اینقد ردخترک رو لوس می کنه...راستش حسودیم میشه

    ReplyDelete
  5. پی نوشت جالبی بود. و منظره ی قشنگی از یک پدر و دختر ِ باظرفیت

    ReplyDelete
  6. چقدر خوبه كه زمونه عوض شده
    در مورد خونه اين آدمها هستند كه به خونه و وسايلش روح مي دهند من فكر مي كنم هرچقدر آدم به خونه و زندگيش برسه در تمام وسايل جلوه پيدا مي كنن حتي اگه زياد مدرن و گرون نباشن. من اينو واقعا تو هر خونه اي برم حس مي كنم..

    ReplyDelete