Sunday, January 24, 2010

چینی بند زنی

دلت می گیره وقتی عزیزی، جلوی بقیه ضایعت می کنه. یکی دیگه داره میگه تو با بچه ها خیلی خوب تا میکنی. تو خوشحالی که کسی از بیرون تو رو اینطوری دیده. اون عزیز میگه، همیشه که اینطور نیست، خسته که بشه یک روال دیگه رو پیش میگیره. طرف مقابل تو رو نگاه می کنه و سکوت می کنه ه
بار اول دلخوری قلقلکت می ده. در جمعٍ دیگری دوباره تکرار میشه، این بار دیگه دلت می گیره. اون یکی عزیزت هم یک کلمه نمیگه که اینطور نیست. اون میگه واین نگاه میکنه و تو یک مشت محکم میخوره تو صورتت. حسابی دلت فشرده میشه و دیگه تا آخر گفتگو، گوش می کنی به صحبت های صاحبخانه در مذمت این رفتار بدت. ه
احساساتِ بد حمله میکنند و عین شیاطین دورت رو می گیرن. یکی می گه گریه کن. یکی میگه قهر کن. بدگویی کن. جوابش رو بده. حتی وقتی به خونه بر میگردی، وقتی خسته ای از تمام عصر و شبی که با دو تا بچه ی سه ساله ی تخس و بلا که یکیش دختر خودته گذروندی تا صلح و صفا و شادی بینشون برقرار باشه و در اون جمع پنج نفر آدم بزرگ، تو تنها کسی بودی که اینکارو کردی و بعبارتی تونستی بکنی، فکر میکنی دیگه چرا بخودم فشار بیارم و ساعت دوازده شب، باز هم دو تا کتاب بخونم برای موشی که به زور چشمهاش باز مونده ولی باز هم میگه کتاب برام بخون. بذار سرش داد بزنم تا بخوابه. نمی زنی اما. اون می خوابه. همه می خوابند.ه
دیر وقته و خسته ای ولی ذهن و تنت اینقدر آروم نیست که بتونی توی تخت آروم بگیری. می آیی و توی تاریکی اتاق نیشمن، دور از صدای نفس همه عزیزانت دراز می کشی و فکر می کنی. مقاومت در برابر شیاطین دور سرت، باعث شده که الان می تونی بیرون از خودت بیینیشون. آخه اونا چنان از درون وجودت میان که اولش فکر می کنی خودت هستی. درسته که دل به دلت می دن و برات دلسوزی می کنن ولی انرژیت رو می گیرن. اونها قربون صدقه ی تو می رن و بقیه رو محکوم می کنند . می دونی که اگر هزار بار هم دیگران محکوم کنی و تقصیر رو گردنشون بندازی، درست یا غلط، برات فایده ای نداره. آروم نمیشی. انصافا خودت هم می دونی که همون گاهی هم نباید از کوره در بری. می دونی که اینکار چقدر مخربه. درسته که خیلی وقته اونجور عصبانی نشدی. ولی فاصله اونقدر زیاد نیست که از یاد رفته باشه. فکر می کنی از این حرفها، برای تو چه چیز مفیدی در میاد. اون حس بد، چی بهت میگه.ه
یک چراغ هایی نمایان میشه. می بینی که نباید دیشب مثل یک مادرِ کامل و بی عیب، اظهار نظر می کردی. خیلی احساس پختگی می کردی در برابر اونها. ولی هنوز خامی.هنوز خیلی راه داری بتونی در این زمینه، نظری داشته باشی و نسخه ای بپیچی. هنوز باید نگاه کنی و یاد بگیری از دیگران. حتی از رفتار نادرستشون. می بینی که حقته این ضایع شدن، وقتی حتی یکبار هم سر بچه ات داد زدی و باز به خودت قول می دی که این اتفاق تکرار نشه. ه
از اون باتلاقِ حسِ بد، در اومدی. سنگینی هنوز.همینکه چیزی از این ماجرا، دستت رو گرفته و بعنوان یک نتیجه ی مثبت می تونی بهش نگاه کنی، آرومت میکنه. می خوابی. شب، صبح میشه. بیدار میشی و به دلت نگاه میکنی. شکسته بود دیشب. امروز هم اثر شکستگیش هست. ولی خوب بند زدی. ه
تو این رو هم یاد گرفتی که آدم ها برای بهتر شدنشون، توجه و تشویق احتیاج دارن. چه آدم کوچولوها، چه آدم بزرگها. اگر کسی بهتر شد و تو باز مثلِ قبل بهش نگاه کردی، دستش رو گرفتی و بردیش به وضع قبل. براش مجوزی صادر کردی که کار بدش رو تکرار کنه. تو همینطور یاد گرفتی که مواظب چینی دلها باشی. هم دلِ آدم کوچولوها و هم آدم بزرگها. آدم بزرگها، خودشون بزرگند ولی دلهاشون هنوز کوچکه. گاهی به یک ضربه میشکنه. گاهی به دوضربه. بهرحال شکستنیه. بند زدنش هم سخت تره.ه

4 comments:

  1. بازم مثل همیشه پریسای عزیز دستت رو گذاشتی روی نقطه ی حساس من. واقعا" برام جالبه که چقدر تجربیاتت برام ملموس. دقیقا" منم توسط عزیزی چند وقت پیش تلنگری اینچنینی خوردم.

    ReplyDelete
  2. پریسا جان کاش همیشه آدم بتونه اینطوری عصبانیتش رو مدیریت کنه اما بعضی وقتها نمیشه دیگه!در مورد پسرک همه چیش عادیه ولی نمیخوره غذا دکترش میگه داره رشدش منفی میشه باید یک کمی ه زور بهش بدی نمیدونم چکارش کنم:(

    ReplyDelete
  3. Biensaf; man keh goftam man kamelan tarafe to hastam !!!

    ReplyDelete
  4. زدی به هدف پریسا جون ... مثل همیشه

    ReplyDelete