Friday, June 3, 2011

این هفته ها که میگذرند

مادر داشت خاطره ی یک روزی رو تعریف میکرد که به خونه ی دختر خاله اش رفته بود. سالی که من و بابایی نامزد بودیم. از شوخی ها و خنده ها می گفت. بعد حساب کرد که از نُه نفری که اونجا با هم بودند، فقط سه نفر الان زنده هستند. از این محاسبه، هر دو کمی جا خوردیم و سکوت کردیم. بعد من خندیدم که زندگی چه مسخره است. مگه چند سال گذشته. حساب کردیم که هفده سال گذشته. بعد مادر گفت "همینه دیگه. فکر کردی این هفته ها که هی میگیم تموم شد، یعنی چی؟ یعنی همین عمر که می گذره."
.
یک هفته ی دیگرهم تموم شد.

1 comment:

  1. مامان نوراJune 6, 2011 at 1:55 AM

    دلم نمي خواد انقدر زود بگذرن.فكر مي كنم خيلي زودتر از اون كه درست و حسابي زندگيشون كنم مي گذرن اين هفته هاي عجول . :(

    ReplyDelete