Thursday, June 16, 2011

بیست گرفتم

با وجود همه ی حرفهایی که میزد و اشتیاقی که برای رفتن به هاستیبل نشان میداد، موقع رفتن که شد، گفت نمیاد. قایم شد، در رفت. عصبانی شد. گفت که به هاستیبل نمیاد. به خواب نمیره. گفت از من بدش میاد. منو دوست نداره. نمیخواد مامانش باشم. به حرفم گوش نمی کنه. از بیمارستان بدش میاد. اخم کرد. مشت زد. برگه ی نوبتمان را مچاله و بعد پاره کرد.‏

نگاه که می کنم می بینم، به طرز معجزه آسایی، کاملا درست عمل کردم. کوچکترین اشتباهی نکردم. هیچ حرف و رفتارم نابجا نبود. عصبانیت و ناراحتیش رو از زبان خودم تکرار کردم. نشان دادم که ترس و عصبانیتش رو میفهمم. با یک اقدامِ درست، دمِ رفتن یکی از اسباب بازی های محبوبش رو با خودم برداشتم که خیلی کمکم کرد. طرف صحبتم شد، وقتی موشی گوشش رو به ظاهر می گرفت. از عصبانیتی که به من نشون میداد، عصبانی نشدم که هیچ، کوچکترین عکس العمل منفی نشون ندادم. از اینکه جلوی بقیه ی مادرها و پدرهای منتظر، به من لگد زد و داد زد "آی هِیت یو*" ذره ای ناراحت نشدم و به راحتی سرم رو برگردوندم و به بقیه که نگاهم می کردند، لبخند زدم. از هر فرصتی برای تغییر ذهنش و توجه به موضوعات مثبت و آرامش بخش استفاده کردم.‏

اینطوری شد که وقتی می رفتیم تا پرستار برای ورود به اتاقِ انتظارِعمل آماده اش کنه، گفت "شاید به خواب بره. هنوز باید فکر کنه" و من گفتم که این خیلی عالیه.‏

و وقتی که به اتاق عوض کردن لباس رفتیم، گفت "مامان من میترسم چون نمیدونم چه جوری میرم به خواب. می ترسم گوشم درد بگیره. ولی میخوام بِریو* باشم." و من شدیدا تحسینش کردم برای این تصمیم مهمی که گرفته.‏

در اتاقِ انتظارِعمل که بچه های دیگر هم بودند، کاملا راحت بود، وسایل بازی فراوان بود و یکساعت به راحتی آنجا پر شد. از روزهای قبل همش به خودم امید دادم که چون سنش کم است، تا موقعی که ماسک بیهوشی را روی صورتش میگذارند، من کنارش خواهم بود و در حال دیدنِ من به خواب می رود. ولی اینطور نشد. نرسِ اتاق عمل آمد و ما با هم رفتیم، اما در ورودی اتاق عمل، گفت که موشی باید از من خداحافظی کنه و وقتی از خواب بیدار بشه، من را صدا میکنند. سخت بود این جدا شدن. ولی او راحت بود. بغضِ لعنتی را چنان قورت دادم که ازش اثری نه در صدایم و نه در چشمم نماند. بوسیدمش و گفتم منتظرت هستم. پرواز توی ابرها بهت خوش بگذره." دست نرس را گرفت و به راحتی رفت.‏

....

کارهایش به خوبی انجام شد. حالش خوب است. منهم از به سلامتی پشت سر گذاشتن این روتین، خدا را شکر میکنم. ولی می دانی، یک چیز دیگری هم هست که بخاطرش خوشحالم. من از خودم خیلی راضیم. من به خودم یک نمره بیست دادم. بیست ها.  از اون بیست های دِبش. اینکه حتی یک غلط هم نداشته باشم، واقعا کم پیش میاید.‏ اینکه من به خودم بیست بدم هم همینطور.‏

brave *
I hate you *

3 comments:

  1. نفراول حرفهای معمولیJune 16, 2011 at 2:13 PM

    واقعا خوشحالم که همه چیز به خوبی گذشته و خوشحال ترم که این بار تو را بالاخره از خودراضی! می بینم موفقیت بزرگت مبارک هم به خاطر بدون اشتباه رفتارکردنت و هم به خاطر نمره بیستی که بالاخره به خودت دادی

    ReplyDelete
  2. خدا رو شکر که همه چیز به خیر و خوبی گذشته. من بهت نمره چهل میدم. بیست تاش به خاطر اینکه بالاخره از خودت راضی شدی و به خودت بیست دادی :)
    من همزمان دارم مینویسم چشمم خورد به کامنت نفر اول، چقدر شبیه ایشون شد کامنتم . حس جالبی بود

    ReplyDelete
  3. من هم ندید به شما بیست میدم. یه بیست گنده! خوشحالم که حالا خوبه. راستش از وقتی خودم مادر شدم همه لگدهای بچه ها و ... رو درک می کنم و هیچ وقت نمی گم ا نگاه کن خب لابد بچه رو می زنن که اونم می زنه و کلاً دیگه هیچ قضاوتی نمی کنم.بزرگ شدم انگار|!

    ReplyDelete