Tuesday, January 17, 2012

جدایی نادر از سیمین

ایران که بودیم روی پرده بود. من نتونستم با روشی و دختر خاله ام برای دیدنش به سینما برم. چقدر هم دلم می خواست فیلمی در سینما ببینم و پا در سینما آزادیِ جدید بگذارم.  روشی از فیلم خوشش اومد. فقط گفت که غمگین بود و توضیحی بیشتر نداد چون منهم میخواستم فیلم رو ببینم.
اینجا دیدمش. عصری بود که بابایی فیلم رو گذاشت. کمی که گذشت دیدم موشی شدیدا به فیلم چسبیده و در چشمش اضطراب و نگرانی نمایان بود. استرس و ناراحتی آدمهای فیلم اونقدر بالا بود که او بدونِ فهمیدنِ داستان، حس اش می کرد. ناچار از پای فیلم بلند شدم و او را با خودم بردم به بازی در اتاق دیگه. بابایی و مادر و روشی فیلم رو دیدن و تمام شد. وقتی همه خوابیدن، من تنهایی نشستم و از اول دیدم. پر از درد ورنج، رنج آدمهایی که برام قابل درک بودن. هیچکس در فیلم غریبه نبود. نادر و سیمین را انگار سالها بود که می شناختم. عصبانیت هایشان آشنا بود. ترس هایی که تجربه کرده بودم. گیر افتادن ها. تمایل به فرار. آخرِ فیلم سرم درد گرفته و قلبم فشرده شده بود. برای ترمه گریه کردم. فکر کردم که دیگه نمی تونم اینطور فیلم ها رو ببینم و اصلا فایده ی دیدنش برام چیه. هرچند همه ی این عوارض، نشانه ی اینه که فیلم خوش ساختی بود با بازی های خوب و قصه درد.
وقتی پاش به دنیا باز شد، اسمش شد "جدایی". نادر و سیمین ازش حذف شدن. کاندید گلدن گلوب شد و من تاریخ پانزده ژانویه رو بخاطر سپردم تا شاهد برنده شدن یا نشدنش باشم. مراسم شروع شد و دیدیم و منتظر شدیم. می گفتم که این آدمها شیک و ژیگول نمی دونن که فرهادی چه شجاعتی نشون داده که اینجا کنارشون نشسته و این کار چقدر میتونه براش گرون تموم بشه. موقع خوابِ موشی شد. تازه یکساعتی هم دیرتر. ما رفتیم و تماشا را به بقیه سپردیم. خوشبختانه درست وقتی از اتاق موشی بیرون اومدم، مادونا روی استیج بود و روشی گفت مامان بیا که موقعشه. دلمون همینطور تپید تا مادونا گفت سِپِرِیشن جایزه رو برده. بالا و پایین پریدیم، جیغ زدیم، اشکمون سرازیر شد و قلبمون پر از افتخار شد. وقتی فرهادی و معادی رو صحنه اومدن، معادی با همان گرفتگیِ نادر ایستاده بود. شاید هم گرفته تر.انگار اصلا نادر اومده بود روی صحنه نه پیمان. همون بغض باهاش بود. شاید چون اون ملقمه ی تلخ روی دل هممون هست اینقدر که طولانی و قدیمی شده. به زحمت تونستیم ساکت بشیم و به حرف های فرهادی گوش بدیم. من جمله ی آخرش رو اینطور شنیدم که " مای پیپل آر دیس لاوینگ*" و به عقل جور در نمیامد که بگه مردم من دوست نداشتنی هستند. بابایی و روشی هم تقریبا همین رو شنیده بودند. فرداش  متوجه شدیم که گفته بود "پیس لاوینگ*"
خیلی خوشحالم از برنده شدن فرهادی و فیلم جدایی. امیدوارم که در اسکارهم برنده بشه. افتخار میکنم که یک کارگردان ایرانی پاش رو گذاشت رو این صحنه. بی اندازه. در کنارش، از یکشنبه باز غم اون داستان و آدمهاش اومده و نشسته در گوشه ای از دلم. غصه ی سیمین و نادر و ترمه و حجت و راضیه و حتی اون خانوم معلم و بابای نادر. به خودم میگم که فرهادی چه قشنگ و خوب درد و درگیری اینها رو به گوش دنیا رسوند. موقع گرفتن جایزه گفت که این آدمهای عصبانی که با هم میجنگند، عاشق صلحند. من حرفش رو خوب می فهمم ولی بعید بدونم که کسی از اون خوش تیپ های اون مراسم فهمیده باشه. از اون پارادوکس هاست.
آقای فرهادی ممنونم ازت. سر بلندمان کردی. سربلند و موفق باشی!
* my people are dis-loving
* peace loving

No comments:

Post a Comment