Tuesday, January 20, 2015

طوفان مخرب در درونم مبچرخه و خرابم میکنه. وجودم پر میشه از عصبانیت و ناسزاهایی که گاهی هم بلند میگم، جایی که جز خودم و باد، کسی نشنوه. میگم که باید کمک بگیرم. باید. نمیتونم اینطور. این طوفان درون داغونم میکنه. بر میگردم پشت میزم. مراقبه میکنم و جمله های تاکیدی رو تکرار میکنم. آرامش میخوام. آرامش تصور میکنم. عشق رو صدا میکنم. مراقبه تموم میشه. بهترم گویا. فکر میکنم که ایا همینطور میشود ادامه داد؟
 هر چه هست امروزم را یا دست کم صبحم را که ترمیم کرد. طوفان خوابیده. در صلحم با دنیا. میدانم که نجات دهنده خودمم. همین است که هست. کاش میشد مهاجرت کنم از این طوفان ها و در سرزمین ارامش اصلا زندگی کنم. چرا هاو کاش  های بیفایده و پوچ. ای پریسا، ای پریسا، خوب آمده ای تا اینجا. باز هم میروی؟ تا کجا؟ باید رفت. چاره ای جز جلو رفتن نیست. خوب برو ای رهرو ....

No comments:

Post a Comment