Thursday, October 2, 2008

فهميدن يا نفهميدن

شبها خوابوندن موشی از کارهاييه که برام خيلی سخته. وقتی ميريم توی اتاقش، بعد از يکی دو تا کار روتين مثل لباس خواب پوشيدن و جمع کردن اسباب بازی ها و انتخاب عروسکی که شب پيشش بخوابه، مياييم روی تخت که کتاب بخونيم. از اينجا ببعد، خود منهم شل ميشم و ميرم به سمت خواب. بعد از يکی دو تا کتاب، چراغ رو خاموش ميکنيم و ديگه من شروع ميکنم به شعر خوندن يا قصه های آهنگين که موشی خوابش ببره و خودم هم گيج خواب ميشم. در اين حال نقطه حساسم ميشه اينکه کسی يا چيزی موشی رو از اين حال آمادگی خواب در بياره و هشيارش کنه و اگر منتهی به پاشدن و راه افتادنش بشه ديگه ميتونم ديوونه بشم. ه
دو سه شب پيش، رفته بودم که موشی رو بخوابونم. و همه ی اين مراحل طی شده بود که ديدم از آشپزخونه صدای ظرفها مياد. روشی رو که خودش داشت ميرفت بخوابه، صدا کردم و آروم گفتم که به مادر بگو ظرفها رو نشوره و بگذاره خودم بشورم. اون هم رفت. با هم ديگه مشغول حرف شدن و کمی بعد دوباره صدای ظرفها اونهم بلندتر شروع شد. موشی چشمهاش رو باز کرد و پاشد نشست و در عرض چند ثانيه راه افتاد و از اتاق رفت بيرون. برگشتم به يکساعت قبل و همه زحمت يکساعته برباد رفت. معلومه که نقطه ی حساس حسابی فشار داده شد.ه
رفتم و ديدم که روشی داره ظرفها رو ميشوره. به مادر گفته تو نشور و خودش بجا ششروع کرده به شستن. با وجود اينکه سعی کردم که آروم باشم ولی با حرارتی که از درون شعله ميکشيد بهش گفتم که " برای چی ظرف ميشوری؟ مگر نبايد بخوابی؟ من فقط گفتم به مادر بگو نشوره" ظاهرا مامان هم همين حرفها رو بهش زده بود. اون هم با ناراحتی گفت. "رفتم بخوابم" و رفت توی اتاقش. دنبالش رفتم. سرش رو کرده بود زير پتو. شب بخير گفتم که جواب نداد و نگذاشت که ببوسمش. بهش گفتم که "خوشحالم که دوست داری در کارهای خونه کمک کنی ولی الان موقعش نبود." از همون زير گفت "معلومه که چقدر خوشحالی" بهش گفتم که "من به تو گفتم بگو مادر ظرف نشوره. تو خودت ظرف شستی؟" گفت "نگفتی که تو نشور" هنوز هر دومون منقبض و منقلب بوديم. گفتم "ميفهمم که از من ناراحتی. ميفهمم که ميخواستی به من کمک کنی. من اما در اون لحظه احتياج داشتم به سکوت و آرامشی که موشی رو بخوابونه. آخر شب که خسته ام، وقتی خوابيدن موشی طول ميکشه خيلی به اعصابم فشار مياره و ترجيح ميدم، که اون بخوابه و من دوساعت هم ظرف بشورم. ميفهممی؟" سرش رو از زير پتو بيرون آورد و با عصبانيت گفت " نه! نمی فهمم" ه
من انگار آبی روی سرم ريختن. کمی فکر کردم و جواب ندادم. چه دليلی داشت که اون مشکل مادرش رو بفهمه. بهش گفتم. "باشه عزيزم. ميفهمم که اينو نمي فهمی. اشکالی هم نداره. ممنونم که خواستی به من کمک کنی" و اومدم از اتاقش بيرون. چند ثانيه بعد، از توی اتاقش بلند گفت "شب بخير مامان" فهميدم که آروم شده. يکی دو دقيقه بعد، دستی از پشت بغلم کرد و بوس شب بخيرم رو داد و رفت تا بخوابه. چه خوبه که فهميد که نمی فهمه. چه خوب بود که منهم نفهميدنش رو فهميدم.ه
****
تو به من ميگی : منو ميفهمی؟
من به تو ميگم : آره، ولی تو چی؟ تو منو ميفهمی؟

از خودم ميپرسم. آيا واقعا تو رو ميفهمم؟ يا اينکه نميفهمم که نميفهمم؟ و اگر نمی فهمم، تو آيا نفهميدن منو ميفهمی؟
بيا با هم حرف بزنيم تا نفهميدن هامون رو بفهميم.ه

7 comments:

  1. چه رابطه قشنگی.خیلی خوبه که تونستی درکش کنی.واقعا همه ما آدما نیزداریم با هم حرف بزنیم تا سو تفاهم ها نفهمیدن هامون رو بفهمیم

    ReplyDelete
  2. akhei dokhtara che mehraboonan ! nazi mikhaste komaket kone ghadresho bedoon . mersi ke be man sar zadid vali ino begam ke ezterab mamoolan az madar be dokhtar enteghal peida mikone agar ezterab dari nazar befahme ke oonam intori she.

    ReplyDelete
  3. akhei dokhtara che mehraboonan ! nazi mikhaste komaket kone ghadresho bedoon . mersi ke be man sar zadid vali ino begam ke ezterab mamoolan az madar be dokhtar enteghal peida mikone agar ezterab dari nazar befahme ke oonam intori she.

    ReplyDelete
  4. من همه این پست ها را با هم خوندم!! اول که عید شما هم مبارک. تا اونجایی که من از نوشته هات فهمیدم، کم همراه نبودی!! بعد هم این که آن واقعیتی که در فیلم راز در موردش بحث می شه به نظر من هم از مهمترین مسائلی هست که آدم می تونه خودش یاد بگیره و به بچه هاش یاد بده. ه
    راجع به این بفهمم و بفهمی هم این که یک وقتهایی می شه آدم خودش هم خودش را نمی فهمه، تا حالا بیاد برای بقیه توضیح بده. به نظرم هم دلیل را به موقع فهمیدی هم این که به موقع برای روشی توضیح دادی که نتیجه مثبت داشته. ه

    ReplyDelete
  5. چه خوب کردی که از دلش در آوردی. این چیزا بد جوری تو ذوق آدم می خوره که بخوای به خیال خودت به مامانت کمک کنی ولی نه تنها تشویق نشی که دعوا هم بشی

    ReplyDelete
  6. به همگی
    دارم يواش يواش باور ميکنم که در مادريم اشتباه هم ميکنم و اين اشکالی نداره. مهم اينه که پی به اشتباهم ببرم. بنظرم اين رابطه سالمتر و سازنده تره.

    دردانه
    اينو که گفتی مدتيه فهميدم. اضطراب رو نميشه پنهانش کرد. ولی در راه شناختن خودم و رفعش برای خودم هستم که روی او هم بلافاصله اثر داره. فکر کنم ديگه خوب فهميده که من خودم هم در راه تکامل و تغييرم. تا حدی اضطراب من بهش رسيده ولی خوب ماهی رو هر وقت از آب بگيری تازه است.

    ReplyDelete
  7. این نوشته من رو منتقلب کرد. مادر بودن کار سختیه. اما دختر خیلی خوبی داری و این نشونه اینه که مادر خیلی خوبی هستی.

    ReplyDelete