Monday, January 12, 2009

آشتی

امروز که پست قبل و کامنتهاش رو خوندم، خواستم که بازهم از عروس چهارده سال پيش بنويسم. از چندين سال پيش که کمی بيشتر خودم رو شناختم، وقتی به اون شب و به قول نازنين، واقعه ی بزرگ، فکر ميکردم، عروس رو دوست نداشتم. از دستش عصبانی بودم که چرا اينی که الان هستم، اونموقع نبود. چرا نگرانيها و اضطرابها و ترسها و مشکلاتش رو به اون روزهای منحصر بفرد اضافه کرد. چرا نتونست نه و يا آره های درست بگه. چرا در لباس و تور سر و کفشِ به اون زيبايی که با عشق درست شده بودند، نتونست رها باشه و آزادنه به همسرش عشق بورزه. چرا وقتی ميخواست برای اولين بار با داماد به سفر، به ماه عسل بره، از شدت اضطراب دل درد و دل پيچه ای گرفته بود که کم مونده بود از سفر جا بمونن. از دستش عصبانی بودم که چرا اين منِ امروز نبود و چرا بهترين روزهای منو خراب کرد. ه
عکسهای عروسيمون رو بعد از هفت سال ميديدم. دمِ آمدن به کانادا، عکاس عروسيمون که از آشنايان بود، نگاتيوها رو بهمون داد و بهمين دليل آلبوم را با خودمون نياورده بوديم. بعد از هفت سال بود که دوباره همه رو ديدم. اونهم نه در آلبوم، تر و تازه.ه
در نگاه اول به عکسها، باز گفتم که آدمِ اونروز رو دوست ندارم. باهاش غريبه ام. اما يواش يواش اين خود امروزم رو اونجا پيدا کردم. بعد از سالها راهی از من به اون عروس باز شد. ديدم که مثل امروز عاشق بود. در نگاه او هم، عشق رو ديدم. بخشيدنِ اون عروس، سخت نبود. عروسی که عاشق بود اما عاشقیش در گرد و غبار بزرگ دور و ورش گم شده بود. پروانه های عشقش در پرواز بودن ولی اون بدون اينکه ببينه، توی اون گرد و غبار تورش رو اينطرف و اونطرف پرت ميکرد. نميدونست بيچاره و برای همين هم نميتونست. شناختمش. خودم بودم. گيج و سردرگم، شناور در سطح، بی خبر از عمق. هنوز هم گاهی همينطور هستم. دوستش داشتم. اين خيلی احساس خوبی بود. فکر ميکنم که با اون عروس خانم کوچولو آشتی کردم. و شايد برای همين بود که لذتِ عروس بودن را دوباره چشيدم. ه
.
همسفر! اين گيجِ مشغول را چه مهربانانه و صبور همراهی کردی تا امروز ...ه
ممنونم.ه

3 comments:

  1. به این قضیه شاید بشه اینجوری نگاه کرد که زندگی رو به پیشرفتی داشتین و در این نوع زندگی طبیعیه که شما الان با آدم اون موقع باید فرق داشته باشین و همینطور فردا با امروز
    راستی روشی خانم برگشت از اردو؟ بهش خوش گذشته بود؟

    ReplyDelete
  2. خيلي خوبه که در گذر سالها هنوز هنوز احساس روزهاي اول رو داري.اين يعني روح زندگي در کالبد زمان.يعني هنوز عاشقي .چه قشنگ نوشتي اين دو پست آخريت رو.
    راستي من آدرس وبلاگم رو عوض کردم.خوشحال مي شم اگه لطف کني و آدرسم رو ويرايش کني.

    ReplyDelete
  3. واي وقتي اين پست رو ميخوندم انگار خودم داشتم مينوشتمش. منم وقتي عكسهامو نگاه ميكنم ياد فشارهايي ميوفتم كه اون موقع بي دليل به خودم مياوردم اضطراب. اونقدر كه شب عروسي مريض شدم. ولي منم مثل تو عاشق عاشق بودم. ولي ...شايد بيشتر از حالا

    ReplyDelete