Tuesday, January 13, 2009

اردو نامه

روشی از سفر برگشت. سرحال و خوشحال. بهش خيلی خوش گذشته بود. چمدونش رو هم اونجا با موفقيت بسته بود. چيزی که شب قبل از رفتن نگرانش بود و ميگقت من چه جوری اين همه چيز رو که توی چمدون چيدين دوباره جمع کنم و بگذارم توش. وقتی وسايلش رو گذاشته بود، ارتفاعش دو برابر چمدون شده بود. بعد يکی از دوستهاش رفته بود روی چمدون نشسته بود و روشی و اون يکی دوستش، زيپ رو بسته بودن. به همين آسونی. خدا به دادِ دل چمدون برسه!آ
يکساعت اول مدام تعريف کرد و بعد يواش يواش شل شد و انگار گرمای خونه، يادش آورد که چقدر اون سه روز خسته شده. در چند روز بعد تکه تکه داستانهايی تعريف کرد. در صورتی که مسيول ميز صبحانه بودن، بايد شش ونيم صبح بيدار ميشدن و در غير اينصورت يکربع به هفت. تمام روز فعاليتهای در فضای آزاد داشته اند که همه براشون هيجان انگيز بود و روشی آتش درست کردن و اسکی را از همه بيشتر دوست داشته. ساعت نه شب بايد به اتاق هاشون ميرفتن و هر کس در تخت خودش بدون حرف زدن با ديگران ميمونده تا بخوابه. البته اتاق روشی اينها شب اول رعايت نکرده و چون تذکر گرفته اند، شب دوم رعايت کرده اند و ديگه باهم حرف نزده اند. در جواب اينکه شب دوم تا خوابتون ببره چکار کردين روشی گفت "وينی که کاغد و مداد داشت، برای خودش مينوشت. دَفنی که کاغد داشت ولی مداد نداشت، کاغد ها را تکه تکه مچاله ميکرد و مثل بسکتبال، پرت ميکرد به سطل آشغال کنار اتاق. اميلی ميخوابيد، پاهاش رو بالا ميبرد و در فکرش اسکی را تمرين ميکرد. منهم از ميله تخت آويزان ميشدم و تاب ميخوردم" تصور يک اتاق با دو تخت دوطبقه و اين چهار دختر بايد جالب باشه. ه
چند روز پيش گفت که "مامان يک روز که توی اردو از اميلی ساعت رو پرسيدم و گفت هفت و نيم، خيلی احساس عجيبی پيدا کردم." من نفهميدم و گفتم بيشتر توضيح بده. گفت " با خودم فکر کردم که اين اولين ساعت هفت و نيم شبه که من در گروه دوستان مدرسه ام هستم، دارم کاری انجام ميدم و از شماها دورم." از همه دخترها فقط يکنفر اونقدر دلتنگ خونه شده که گريه کرده. ه
ازش خواستم که در مورد اردو برايم به فارسی بنويسه تا در وبلاگ بگذارم. چند خطی نوشت که تصوير نوشته اش و نقاشی ای را که کشيده بود در زير گذاشتم. گفتم کمی از احساسی که داشتی بنويس. گفت که "پِرسُنال است و نميخواد در موردش بنويسه. البته ميدونم که نوشتن از دل به فارسی براش مشکله."ه
مامانش هم وقتی چمدون دخترش رو ميبست، بقچه ی نگرانيهاش رو هم بست و گذاشت اون ته کمد. يکی دوبار وسوسه شد که بره درش رو باز کنه، ولی مقاومت کرد. شبی که دخترش برگشت و توی تخت خودش خوابيد، رفت سراغ بقچه. بازش کرد و تکونش داد و گذاشتش توی کشو.ه


5 comments:

  1. چقدر قشنگ میشه روح تربیت کانادایی رو توی این نوشته کوتاه روشی د ید. خیلی خوبه که اینقدر بهش خوش گذشته. مطمئنم که یه دنیا تجربه جدید کسب کرده.

    ReplyDelete
  2. یادش بخیر اون موقع هایی که ما هم با همسن و سال های فامیل با هم جمع میشدیم و شب تا صبح حرف میزدیم و نمی خوابیدیم. چقدر بی خیال و راحت بودیم. خوشحالم که بهش خوش گذشته. همینطور خوشحالم که تو خودت هم اینقدر به خودت و دخترت مطمئن بودی که دلواپسیتو قائم کنی. موفق باشید.

    ReplyDelete
  3. معلوم میشه حسابی به روشی خوش گذشته.فکر میکنم این تجربه خیلی خوبی برای همه شما بوده و صد البته یه تجربه شیرین برای روشی و دوستاش.خاطره اولینها همیشه تو ذهن ما میمونه خوشحالم که روشی از اولین اردو تجربه شیرین و دوست داشتنی و خاطرات خوشی داشته.
    تو هم مامانی و نمیتونی بقچه نگرانی هات رو برای همیشه ببندی و بذاری کنار :)

    ReplyDelete
  4. لاله
    گذاشتمش تو کشو.دوباره درش ميارم.ه
    :)

    ReplyDelete
  5. چقدر خوب كه روشي خانومت يه همچين تجربه ي قشنگي رو با يه خاطره ي خوب به پايان رسونده. با اون نقاشي قشنگش و چقدر خوب كه ميتونه فارسي بنويسه.

    ReplyDelete