Friday, March 6, 2009

ساعت مچی در چند اپيزود

دوسال پيش، بابايی برای روشی ساعتی مچی که طرح بت من* داشت از ايران سوغاتی آورد. روشی از گرفتنش خيلی خوشحال شد، يکهفته ای دستش کرد و بعد ديگه ساعت رو دور مچش نديديم. بعد ار مدتی که جويا شديم فهميديم که رفته ته کيفش. و همونطور اونجا بود تا نميدونم کی موشی موفق به استخراجش شد و از اون ببعد هم در خونه سرگردون شد. اين اتاق و اون اتاق و زير مبل و صندلی و غيره. بيچاره، تبديل شد به خرت و پرت. ولی خوب هنوز ساعت بود.ه

.

.چند شب پيش، بابايی داشت چيزی رو برایم تعريف ميکرد. موشی يک آبنبات کله قلمبه (بقول اينا لالی پاپ) رو به اينطرف و اونطرف ميزد. و سر و صداهای عجيب در مياورد. من هی مرتب حرف بابايی رو قطع ميکردم و ميگفتم " روی ميز نزن" چون دختر حرف گوش کنيه، ديگه نميزد. بابايِی حرفش رو ادامه ميداد، چند ثانيه بعد صدای ديگه ای در ميومد. دوباره بابايی متوقف ميشد. "روی زمين نزن". بابايِی حرفش رو ادامه ميداد، صدای کوبيدن آبنبات روی ديوار،بعد روی تلويزيون، بعد روی درکابينت و ... دور تسلسل همينطور ادامه داشت تا نوبت به ساعت بت منی رسيد. اين يکی صدايی بلندی درست نميکرد و بهمين دليل من به محض ديدن عکس العملی نشون ندادم و چند ضربه بهش وارد شد، تا مغز من به زبانم فرمان "روی ساعت نزن" رو بفرسته و اين بار موشی هم گوش نکرد و وقتی به ساعت رسيدم، شيشه ی روش شکسته شده بود.ه

از اونجايی که مادری فرهيخته شده ام، جيغ و دادی نکردم. بهش گفتم. شيشه ی ساعت شکست و من مجبورم هم ساعت و هم آب نبات رو ازت بگيرم. بابايی با تعجب پرسيد شکست؟ و وقتی از نزديک ديد و باورش شد، عصبانيت رنگ صورتش رو عوض کرد ولی چون او هم فرهيخته شده، فقط گفت که کار خيلی بدی کردی. موشی هم برای از دست دادن آب نبات و ساعت کمی گريه کرد و ماجرا تمام شد و البته حرف بابايی نيمه تمام ماند که ماند. (اصلا فکر نميکنم جز جمله های کوتاه، ما تونسته باشيم گقتگويی را با هم در حضور بچه ها کامل کنيم).ه

.

بعدا خورده های شيشه را از روش برداشتم و شد ساعت بدون شيشه. دست زدن به عقربه های ساعت، احساس خاصی بود. مثل دست زدن به چيزی دست نيافتنی و مقدس، چيزی بکر و دست نخورده.ه

.

روی ميز آشپزخانه بود که روشی ديدش و با تعجب پرسيد که چه اتفاقی برای ساعتش افتاده. براش ماجرا را گفتم. با کمی ناراحتی به موشی گفت "چرا شيشه ی ساعتم رو شکستی؟" موشی به من گفت "من شيشه ی ساعتش رو شکستم." گفتم "بله و کار بدی بود که کردی" پرسيد "چرا من شيشه اش رو شکستم؟" گفتم "آب نبات رو روش زدی و شکستی" دوباره گفت "چرا آب نبات رو زدم روش؟" گفتم " من نميدونم. تو زدی. چرا؟" و موشی دوباره پرسيد "چرا؟" و در نگاهش واقعا يک علامت سوال بود. چرا؟ گويا احساس کرده بود که کار خوبی نبوده و فکر ميکرد که او که نميخواست کاری بدی بکنه، پس چرا نتيجه اش بد شد.ه

.

روشی هنوز دلخور بود. بهش گفتم "خيلی ناراحت شدی؟" گفت "تقريبا" گفتم " تو که هيچوقت ازش استفاده نميکردی" گفت "استفاده نميکردم ولی دوستش داشتم" پرسيدم " اگر دوستش داشتی پس چرا استفاده نميکردی؟" گفت "از شکلش خوشم ميومد ولی ساعت وسيله ی بيفايده ای است." ميگم "چطور؟" ميگه "وقتِ آدم رو تلف ميکنه." ميگم "بيشتر برام توضيح بده" ميگه "وقتی گرفتمش، هر ده دقيقه يکبار نگاهش ميکردم که ببينم ساعت چنده. بعد ديدم که احتياجی ندارم که بدونم ساعت چنده" گفتم " قرار هم نيست که مرتب ساعت رو نگاه کنيم. هر وقت لازم بود، نگاه ميکنيم." گفت "اگر لازم باشه، از جاهای ديگه ميشه ساعت رو ديد. همه جا ساعت هست، کامپيوتر، تلويزيون، موبايل، ماشين، توی کلاس، توی راهرو حتی در دستشويی مدرسه هم ساعت هست."انگار درست ميگه. خود منهم الان مدتيه که ساعتم بندش خراب شه و نرسيدم بندش رو درست کنم. بدون ساعتم و اتفاقی هم نيفتاده. ميگه "بنظر من آدمهايی که ساعت دستشون ميکنن، بيخودی هی بهش نگاه ميکنن، ببينن ساعت چنده؟"ه

موافقتم رو رسما باهاش اعلام ميکنم. ه


Batman *

3 comments:

  1. خیلی گلن این دخترها. خیلی!ه

    راست می گه در مورد ساعت. واقعا همه جا که ساعت هست؟!ه

    از تصور قیافه موشی که می پرسیده برای چی شکستمش، حس عجیبی بهم دست داد. بچه ها چه قدر بکرند

    ReplyDelete
  2. ولی برای من بدون ساعت بودن خیلی مشکل است

    ReplyDelete
  3. من دوران دبیرستان و دانشگاه همیشه ساعت داشتم و ساعت جزئ لاینفکی از من شده بود. بعدها اون ساعتم شکست یا خراب شد یا نمی دونم چی شد. دیگه ساعت نبستم و به این بی ساعتیه عادت کردم. یکجورهایی استرسم رو کم کرده انگار. خلاصه که من هم موافقم با این نظر روشی خانم

    ReplyDelete