Tuesday, March 10, 2009

پذيرشِ امروز، باورِ فردا

ديروز ترم ديگری از کلاس شنای روشی تمام ميشد. وقتی ايستاده بودم و از گالری بهش نگاه ميکردم، فکر ميکردم به روزهايی که تازه آمدن به استخر رو شروع کرده بود. چقدر کوچک بود و وقتی به ترم سه رسيد، ديگه وافعا جثه اش به کلاسش نميامد و بدنش توان اون شنا رو نداشت. برای همين هم ترم سوم رو مجبور شد چند بار تکرار کنه و آخر سر هم خسته شد و گفت ديگه کلاس شنا نميره. يکسال و نيمی ديگه نرفت و ما هی غصه خورديم که دخترمون شناگر نشد و در شنا پيشرفت نکرد. هی تشويقش کرديم تا دوباره گفت که ميخواد بره و اينبار ادامه داده و هنوز هم با علاقه داره ادامه ميده. نگاهش ميکردم که در قسمت عميق با اعتماد بنفس و راحتی داره شنا ميکنه، در واتر پلو، توپ را ميگيره و شنا ميکنه و جلو ميره. و به خودم فکر ميکردم و حال بدی که داشتم وقتی مربی ميگفت بايد ترم رو تکرار کنه، يا وقتی که هی حرص ميخوردم که چرا در کرال دستش رو اونطور که مربی ميگه حرکت نميده و در حاليکه خودم شنا درست بلد نيستم، از روی حرکات دست مربی، هی براش تکرار ميکردم که دستت رو اينجوری کن. ه
.
در استخرشون دو تا سرسری آبی بزرگ هست يکی از اون يکی بزرگتر و پيچ در پيچه. آخرين جلسه ی هر ترم، بچه ها اجازه دارن که از اون سرسره استفاده کنن. در همون ترم های اول روشی مي ترسيد و حتی روی سرسره کوچکتر هم نمي رفت. يک مربی بالا ميايستاد و يکی پايين. چقدر من حرص ميخوردم که چرا نميره، چرا ميترسه،از چی ميترسه، همه ميرن فقط روشی نميره، و ... ديروز نگاهش ميکردم که ميدويد و از اون سرسره بزرگه ميرفت بالا و ميومد پايين . مربی هم ديگه همراهيشون نميکرد. تازه چونه هم ميزد که بازهم بره. ه
.
ياد گفتگويی در کارتون کونگ فو پاندا افتادم:ه
در روز انتخاب فردی برای مقام جنگجوی اژدها*، پاندا، بخاطر مجموعه ای ازماجراها، از آسمان پرت شد و در جايگاه انتخاب، درست جلوی پای استاد بزرگ افتاد. او هم پاندا را انتخاب کرد و معتقد بود که اينکار در تفدير اوست. شيفو که شاگرد استاد بزرگ و مربی شاگردان بود، ميگفت که پاندا نميتواند اينکار را بکند. استاد به او گفت" شيفو! اگر دست از کنترل بر نداری، نه تنها پاندا نميتواند، بلکه خودِ تو هم نميتوانی به هدف و تقدير نهايی خودت برسی. تو فقط بايد باور کنی و صبر کنی" ه
بچه های ما هم در زمين تقدير و هدفی دارند و ما نميتونيم و نبايد اون رو کنترل کنيم. بنظر من پدر و مادرها دچار توهمی بزرگ ميشن که فکر ميکنن آينده ی بچه ها شون رو، اونها بوجود ميارن. توهمی که شايد هم زندگی خودشون و هم بچه هاشون رو خراب ميکنه. ما تنها کاری که بايد بکنيم، اينه که باورشون کنيم، بهشون ايمان داشته باشيم، به اين دونه های زيبا آب بديم تا بزرگ بشن و اونها همون درختی خواهند شد که بايد بشن. و اگر ما به زور بخواهيم ازدانه ی هلو، زردآلو برويد، تنها مانع رشد درخت هلو شده ايم. در لحظه های امروزمان با بچه ها، چنان باشيم تا اونها بدونن که دانه ای هستند با نيروی نهفته ی الهی، و با دستهای خداوند در زمينی کاشته شده اند، کدام زمين و چه دانه ای را فقط خدا ميداند. و باور کنند که هر دانه ای هستند و هر درختی بشوند، عزيز و دوست داشتنی اند، کاشته ی خداوند هستند. ه
و ما چه خوشبختيم که باغبان اين دانه ها باشيم و شاهد جوانه زدن دانه تا به بار نشستن درختهايمان. چه هلو باشند، و چه زرد آلو. چه کرال جلو را درست انجام بدهند و چه کرال پشت، يا هر دو و يا هيچکدام. ولذت ببريم از بودنشان در همه ی اين حالات...ه

5 comments:

  1. مادر و پدر هم عین هر معلمی، اگر بخواهند لقمه را بجوند و دهن بچه بذارن، نه به هلو می رسند نه به زردآلو. ه

    به قول آن مثال چینی اگر ماهی گیری یادشون بدهند کافی است و دیگر جای نگرانی برای گرسنه ماندن آنها نیست.ه

    ReplyDelete
  2. kash man ham betoonam mesle to fekr va amal konam hes mikonam kheili aghelane barkhord mikoni az tarze fekret lezat mibaram khoda in 2 ta moosh ro barat hefz kone

    ReplyDelete
  3. کاملا درسته.قشنگ به کلمه در آوردینش.

    ReplyDelete
  4. Agreed with Others, good for you!

    ReplyDelete
  5. من متاسفانه خیلی پسرم رو کنترل کردم ودائم دلم میخواست بهش خط بدم. الان مدتیه که متوجه ی این مساله شدم و راحتش گذاشتم. یه چیزی که برام جالبه اینه که برخوردم با سفیدبرفی خیلی متفاوته و از همین کودکیش به خواسته هاش احترام میذارم و اصلا" چیزی رو بهش تحمیل نمیکنم یا نمیخوام تغییرش بدم. خیلی راحت تر میپذیرمش

    ReplyDelete