موشی رو که گذاشتم مهد کودک، یکی از دوستانمون رو دیدم که دختر او هم همون مهد می ره. وایستادیم به گپ زدن و حال و احوال و صحبت رسید به غذا نخوردن بچه ها و اینکه چه رنج عظیمیه این موضوع. و من می گفتم که چیزی که من رو به سر حد جنون می رسونه، همینه که آخر شب شده و من می بینم موشی و (حتی روشی!) یک غذای درست و حسابی نخورده باشن و هر دو اظهار تعجب کردیم از اینکه پدرها مثل اینکه واکسنی بر علیه اینطور جنون ها زده اند و هیچ درکی از این رنج ما ندارند.ه
.
اون خانوم میگفت که شوهرش (که یکی از همکلاسی خوب، من و بابایی و بود و سبب دوستی خانوادگی ما شد) وقتی که او از دست بچه ها حرص می خوره و دق می کنه و کج و کوله میشه، بهش میگه، "اینقدر با اینها کلنجار نرو. نخورد که نخورد. بالاخره بزرگ میشه. خودت یادته بچه بودی چیا خوردی؟ بهترین غذا ها رو هم به اینها بدی، بزرگ میشن یادشون می ره. هر وقتی که داری، فقط باهاشون بازی کن و بذار از ته دل کیف کنن. وقتی بزرگ بشن، از همه ی بچگیشون، فقط اون بازیها و کیف کردنها یادشون می مونه"ه
.
اون خانوم میگفت که شوهرش (که یکی از همکلاسی خوب، من و بابایی و بود و سبب دوستی خانوادگی ما شد) وقتی که او از دست بچه ها حرص می خوره و دق می کنه و کج و کوله میشه، بهش میگه، "اینقدر با اینها کلنجار نرو. نخورد که نخورد. بالاخره بزرگ میشه. خودت یادته بچه بودی چیا خوردی؟ بهترین غذا ها رو هم به اینها بدی، بزرگ میشن یادشون می ره. هر وقتی که داری، فقط باهاشون بازی کن و بذار از ته دل کیف کنن. وقتی بزرگ بشن، از همه ی بچگیشون، فقط اون بازیها و کیف کردنها یادشون می مونه"ه
.
توی راه که می اومدم شرکت، به حرفش باز هم فکر کردم. کمی به بچگی خودم فکر کردم و به خوردنی ها. با وجود اینکه مامانم خانه دار بود و همیشه غذای مرتب داشتیم، چیزی از غذاها یادم نمی اومد. جالبه که تنها خاطره ی غذا خوردنی که برام زنده شد، وقتی بود که ما با مادربزرگم اینها در یک ساختمان زندگی می کردیم و شبی که خاله هام هم خونه ی مادربزرگم بودند و شام کتلت داشتند. من سرما خورده بودم و مامان می گفت کتلت برای گلوم بده. گفت که من کتلت نخورم و رفت تا از بالا برام سوپ یا نمی دونم چیز دیگری که خوب بود، بیاره. در اون فاصله نمیدونم چی شد که من رفتم و چند تا کتلت خوردم وکسی هم چیزی به من نگفت. البته خنده خاله هام و اینکه بهم میگفتند" مامانش رفته سوپ بیاره و این داره تند تند کتلت می خوره" رو قشنگ یادم بود. مامانم بعد از مدتی با غذای مناسب اومد و دید که من با کتلت سیر شدم و همان جنون کذایی، که الان خوب درک میکنم، به سراغش آمد. شاید باور نکنید ولی شکل کتلتها را هم به یاد آوردم. خوب، همینکه من از صدها هزار بار غذا خوردن در دوران کودکی، همین کتلت خوردن رو، امروز به یاد آوردم، که همراه با کِیف کردن خودم و حرص خوردن مامانم بود، نشانه ی درستی نظریه ی دوست عزیزمان، مبنی بر اصالتِ کِیف است.ه
من تجربه بچه داری ندارم ولی توی بلاگ خانم شین خواندم که یه جمله ای در همین مایه های دوست شما نقل قول کرده بود از کسی و گفته بود که حتما مخترع این جمله مرد هست. الان هم دیدم کسی که این حرف رو زده شوهر دوستت بوده که شاهدی برای مرد بودن مخترع جمله است.
ReplyDeleteبه نظرم نگرانی مادرانه حالا در هر موردی یه چیزی هست که هیچ جوری نمیشه از بین بردش یا حتی کمش کرد. چیزی که حتی حالا هم در مادر خودم می بینم.
در کل رابطه مادر متفاوته، خیلی سخته از این مسایل بچه ها فاصله عاطفی گرفتن و جنون نیاوردن!شاید چون خیلی شکمو هستم ولی خاطزات من همیشه به طریقه ای با خوردن مربوطه.
ReplyDeleteمن مدتیه سعی کردم بی خیال این خوردن بشم . دقیقا هم این جمله رو از مردها شنیدم فقط. اما وقتی اضافه وزن بچه کمه تنها منم که عذاب وجدان می گیرم!
ReplyDeleteپریسا جون راست میگی. چند وقت پیش داشتم فکر میکردم که چقدر سر غذا نخوردن شازده کوچولو حرص میخوردم ولی الان باید بهش بگم اینقدر غذا نخوره. باورت میشه؟ شاید اگه اون موقع میدونستم اینقدر حرص و جوش نمیخوردم.
ReplyDeleteپریسا جون راست میگی. چند وقت پیش داشتم فکر میکردم که چقدر سر غذا نخوردن شازده کوچولو حرص میخوردم ولی الان باید بهش بگم اینقدر غذا نخوره. باورت میشه؟ شاید اگه اون موقع میدونستم اینقدر حرص و جوش نمیخوردم.
ReplyDeleteپریسا جون راست میگی. چند وقت پیش داشتم فکر میکردم که چقدر سر غذا نخوردن شازده کوچولو حرص میخوردم ولی الان باید بهش بگم اینقدر غذا نخوره. باورت میشه؟ شاید اگه اون موقع میدونستم اینقدر حرص و جوش نمیخوردم.
ReplyDeleteپریسا جون. واقعا" مباهات میکنیم که با عزیز دوست داشتنی ای مثل تو همراه و هم هدف باشم.
ReplyDeleteيكي از سختترين قسمتهاي بچهداري همينه. من خيلي سعي كردم به اون جملههه عمل كنم ولي بيشتر از چند ساعت دوام نياوردم. باز فكر كردم يك قاشق هم يك قاشقه، شايد حواسش نبود و دهنش رو باز كرد. بدبختي اينه كه مادر وقتي بچهاش غذا نخورده انگار يك چيزي تو گلوي خودش گير كرده و داره خفهاش ميكنه. ولي پريسا جون ميدوني وحشتناكترين لحظه كيه؟ وقتي كه با هزار مصيبت يك قاشق يك قاشق غذا دهنوشن گذاشتي و 1 ساعت بعد گلاب بروتون همه رو بالا مياره. من كه احساس بدبختترين آدم بهم دست ميده.
ReplyDeleteمن هم که تجربه این حس مادرها را ندارم و فعلا نظرم مردونه است!! اما مادر دوستم می گفت که یک بار در برابر پسر نوزادش حدود سه روز مقاومت کرده. بچه می خواسته باشیشه شیر بخوره و مامانش می خواسته که شیر خودش را بهش بده. توی اون سه روز خیلی کم شیر خورده و همه اش جیغ زده اما بعد از سه روز از رو رفته!! مامانش می گفت که بچه ها در قبال مقاومت مادر و پدرشون سپرشون را می اندازند. خودش هم می گفت که اون سه روز اما پدرش در اومده اما بعدش پسرش همیشه حرفش را گوش می داده :)ه
ReplyDeleteخلاصه این که خب بچه ها باید یاد بگیرن که غذای مقوی بخورن و وقتی سرماخوردن، کتلت نخورن!! اما براساس نظریه مطرح شده در این جا، بهتره که یک بار سختی کشید و بقیه اش را کیف کرد! ه
در حالت ایده آلش اینه که بین دیسیپلین و کیف آدم تعادل ایجاد کنه
نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت..اما بچه که بودم هیچ وقت مامانم به زور بهم غذا نداده!خوشحالم که هیچ وقت بابام بهم نگفت درس بخون هر چند مطمئنم اگه میگفتن بیشتر درس نیخوندم و حتی جاهای خیلی بهتر قبول میشدم..اما خوشحالم که نگتنو همه گفتن پدر ماردم در این حد بود که میخوای بخون!
ReplyDeleteاما الان که دانشجو هستم هر دفه مامانم بهم زنگ میزنه رو اینکه زیاد بخود تاکید میکنه! و بابام که یه وقت از درست غافل نشی و البته اینا هم برای ابراز همدردی نه ایجاد احساس اجبار!
خوشحالم پدر ماردم اینجوری بودن!هر چند گاهی به ÷در مارد دیگران غبطه خوردم اما وقتی درست فکر میکنم می بینم این روش اونا چقدر به من کمک کرده!این حس رو به من داده که همیشه اون منم که باید دیگران رو درک کنم نه اونا منو!..خوشحالم:)
به نظر من همسر دوستتون درست گفته.همسر منم همینطوره و اینقدری که من حرص میخورم اون میگه اشکال نداره.اون هم میه باهاش بازی کن.ب نظرم خیلی حرف درستیه.ممنون که این رو نوشتی.برای من درس بزرگی بود.
ReplyDeleteمن هم بچه خوش غذایی نبودم و بابام سر این قضیه خیلی مشکل داشت حتی الان هم فکر میکنه من کم میخورم.
ReplyDeleteبچه که بودم خواهر و برادرم از خوردن سبزیجات و میوه جات تخم و هسته دار منو منع کرده بودند به این عنوان که اینا میرند تو شکمت بعد از تو دهنت درختشون در میاد. من هم از ترس درخت از دهن دراومدن، چیزی نمیخوردم.دردسر خواهر و برادر بزرکتر از خودم آدم هم همینه
كلا كه بيچاره ما مامانا
ReplyDeleteنکته جالبی است
ReplyDelete