Saturday, October 24, 2009

بغض

آخر شبه و موشی کنارم خوابیده. من اما داغونم. نه از خستگی، که دارم. نه از سردرد، که دارم. نه از مریضی، که دارم. نه از سرفه که می کنم. از رنجِ عصبانیتی که امروز سرش خالی کردم، در جواب جیغ و دادهایی که کشید. از دردِ ناتوانی و نارضایتی از خودم که به اندازه ی کافی انرژی نداشتم، برای کنترل اون اوضاع. از ناامیدی از خودم که انگار هیچ چیزی نمیدونم. هیچ چیزی نمی فهمم. حتی پاره ی تنم رو.ه
تو خوابیدی. با هم باز دوست شدیم. بازی کردیم. دل دادیم و قلوه گرفتیم. خنده های بلند کردی و من ذوق کردم. امیدوارم که که اون نگاه عصبانی منو که تهدیدت می کرد، نگاهی که حتما رنگی از مهربانی نداشت، فراموش کرده باشی. من اما بغضی ته گلوم مونده که نمی دونم کجا باید رهاش کنم. کاش که همونجور که توصدات رو ول دادی و بلندترین گریه هات رو کردی. منهم اینکار را کرده بودم. گرچه اون دادهای من، نه از سر توانایی، که از اوج ناتوانی بود. چیزی در مایه ی همان گریه های تو.ه
عزیزم، ای کاش می دونستی چقدر از خودم متنفرم که چنین عنان خشمم رو رها کردم بر سر تو. چقدر ضعیف و ناتوانم امشب. چرا مادر شدی، اینقدر کارت سخته. نه مرخصی داره نه استعلاجی. چرا باید اینهمه بدونی و اینهمه درست رفتار کنی و اینهمه زندگی بقیه چنان بهت بسته باشه که رفتار عوضیت روی بقیه اثر بگذاره. برای هر کاری باید فکر کرد و راه درست رو پیدا کرد و خودبخود کارها پیش نمی ره. چرا گاهی اینقدر قمر در عقرب میشه و تو به هیچ صراطی مستقیم نمیشی. یا به صراطی که من پیدا می کنم مستقیم نمی شی. می دونم که چقدر خوبی. چقدر نازنینی. می دونم که من باید راه درست رو پیدا کنم. از تو توقعی نیست. ولی گاهی بخدا نمیتونم. نمی تونم. خسته ام. خسته. منو ببخش.ه

9 comments:

  1. راستش چی بگم، من هم خیلی وقتها دقیقن همین احساس بهم دست میده، مادر بودن چه قدر سخته، کنترل خشم گاهی چه قدر سخت میشه

    ReplyDelete
  2. خسته نباشی عزیزم. می دونم چی میگی. همه ما گاهی به این احساات دچار می شیم. راهش همین حرف زدنه که خیلی آدمو سبک می کنه. خیالت راحت شما مامان خوبی هستی و هیچ کس کامل نیست و لازم نیست کامل باشه. شما هم انسانی و خسته می شی و دخترای گلت هم اینو می دونن و درک می کنن.

    ReplyDelete
  3. میفههم چه حسی داری. بارها خودمم تجربه اش کردم. خیلی حس بدی. ولی تنها کاری که در نهایت میشه کرد اینه که آدم خودش رو ببخشه و امیدوار باشه که از این تجربه ها درس بگیره

    ReplyDelete
  4. عزیزم....من هم دیشب وقتی پسرک نمیخوابید و خودم از فرط خستگی داشتم قالب تهی میکردم و به شدت عصبانی بودم داشتم فکر میکردم که اگر بزرگتر بود شاید در همون حالت سرش داد میکشیدم و باز با خودم فکر میکردم چه طوری باید از حالا جلوش رو گرفت مادر بودن یه شغل 24 ساعتست امیدوارم زود خوب شی

    ReplyDelete
  5. برایت آرزو می کنم که به قول خودت آنقدر به روشن بینی برسی که این اتفاقات کم و کمتر بشوند. به هر حال در نهایت همه بشریم و جایزالخطا. ا

    ReplyDelete
  6. baraye man ham kheyli pish oomade. aslan baraye ki pish nayomade?? na inke bekhaham amalemoon ro tojih konam. vali hamin ke khodemoon mifahmim ke eshtebah az ma boode va talash mikonim ta dafeye dige khodemoon ro kontrol konim bazam jaye shokresh baghiye. khaste nabashi va omidvaram zoodtar khoob shi.

    ReplyDelete
  7. ممنونم از همدلی همتون. تسکینم داد.ه

    ReplyDelete
  8. همه ما مادرها روزها و شبهایی از این دست داریم ... چه می شود کرد ؟ منهم گاهی از خودم متنفر می شوم و فکر می کنم بدترین مادر روی زمینم ولی بعد به یاد می اورم که انسانم و انسان جایز الخطاست! فقط ای کاش خدا کمک می کرد کمتر دز مورد بچه ها خطا کنیم

    ReplyDelete
  9. اینها تلنگری است برای اینکه همین الان بری دست مادرتو بگیری و ببوسی و اگر لازم شد یه گریه کوچولو هم بکنی
    لازم نیست حرف بزنی چون او همه چیز را از نگاه و احساست می فهمه.
    قوی باش

    ReplyDelete