Wednesday, November 11, 2009

تنهایی

اینقدر همیشه و هر لحظه، زندگی شلوغ است و همه چیز و همه کس هست و خودم نیستم، وقتهایی مثل امروز که هیچکس نیست و فقط خودم هستم، ناراحتم. تنهایی را می گویم. حتی وقتی از خانه و در اتاق پایین کار می کنم، صدای بودن از بالا می آید. باور کن که حتی انتظارش را می کشم تا خانه خلوت باشد و من در این فضا بچرخم. که همه بروند و من خانه باشم. که سکوت باشد. اما وقتی که میابمش، نمیدانم با آن چه کنم. موسیقی آرامی می گذارم شاید برای فرار از سکوت و شاید برای کمک به تمرکز و شاید هر دو. ولی دلم در گوشه و کنار خانه دنبال چیزی می گردد، دنبال کسی، صدایی، نفسی. تنهایی با خودم انگار راحت نیستم. نه، واقعا با خودم بیگانه تر از همه ام. باید کاری کنم. کاری برای خودم. باید سکوتِ فقط بودن با خودم را دوباره به روزمره ام بیاورم. مراقبه ای، چیزی.ه
.

و من عجیب، از جانشان جان میگیرم، از نفسشان، نفس و از سبزی شان، طراوت. چقدر باغچه ام رو دوست دارم. راستی آیا می شود که یک باغبان، زیاد در آینه بخودش نگاه کند؟

3 comments:

  1. خب باغچه زیبایت واقعا دوست داشتنی است. هر کس جای تو بود از بودن با آن گلها همین حس را داشت. اما این گلها ابدی نیستند و چشم به هم بزنی به دنبال زندگی می پرند و از تو جدا می شوند. بهتر است که باغبان گاهی هم تمرین کند که در آینه نگاه کردن فراموشش نشود. برای روز مبادا!ه

    باغچه ات پر گل! :)ه

    ReplyDelete
  2. من هم این حس رو دارم . یعنی منتظر تنهایی و سکوت و بعد از به دست !آوردن گاه به گاهش، گیج ازش.
    این پست پایین رو هم خیلی دوست داشتم امیدوارم تا الان کسالت ها کاملاً رفع شده باشه

    ReplyDelete
  3. شرایط تو را درک می کنم من هم مدتهاست با خودم کلنجار می رم تا دو باره فضایی برای خودم پیدا کنم.بودن با این گلها بسیار زیبا است ولی نباید تمام قوای تو مال اونها باشه!موفق باشی روی دختر های نازت را ببوس

    ReplyDelete