Wednesday, November 18, 2009

انتخابِ پیچ گوشتیِ درست

وقتی که رَوِشی رو برای رفتار درست با بچه ها بلدم و در جای درست ازش استفاده میکنم، خیلی بهم میچسبه. درست مثل اینه که پیچ گوشتی، درست اندازه ی پیچ باشه و پیچ خوشگل و راحت در جای خودش فرو بره. چقدر کیف داره؟
.
موشی امروز خونه است. پاش رو یک کفش کرده بود که من میخوام با روشی حرف بزنم. بهش تلفن کنم. مادر هم هرچه می گفت که روشی مدرسه است و ما نمیتونیم باهاش حرف بزنیم، کارگر نمی افتاد. موشی رفته بود در اون حالتی که حرف حساب به خرجش نمی ره و فقط به خواسته ی خودش فکر میکنه. در این مواقع که حرفش، حرفِ زوره، کار رو هم با زور باید پیش ببره، با جیغ و داد و پا کوبیدن و ..ه
مادر که از پسش برنیومد، زنگ زد به من که بیا با این حرف بزن ببین چی میگه. گفت که اِژیاژ (احتیاج) داره با روشی حرف بزنه. ازش پرسیدم که دلش برای روشی تنگ شده یا ازش میخواد چیزی بپرسه. گفت باید ازش چیزی بپرسه. گفتم میشه از من بپرسی یا از بابایی (که امروز خونه است) گفت نه. شَوَت (فقط) از روشی باید بپرسم. ه
درست و به موقع يادم اومد. یکی از روشهای کتاب "به بچه ها گفتن، از بچه ها شنیدن" این بود که اگر بچه ها چیزی رو میخوان که ممکن نیست، با هم تصور و تخیل کنین که اون اتفاق افتاده یا مثل یک نمایشنامه، اونو باهم اجرا کنین.ه
گفتم، بیا با هم یک بازی کنیم. من مثلا روشی باشم و با هم حرف بزنیم. بعد صدام رو کمی تغییر دادم و گفتم "سلام موشی، چطوری؟ من توی مدرسه ام. تو کجایی؟" کمی مکث کرد و گفت "من خونه ام" فهمیدم که پیچ گوشتی توی پیچ جا افتاده. گفتم "میخواستی با من حرف بزنی؟" گفت "من نمیتونم جِم* رو پیدا کنم." گفتم "داری بازی کامپیوتری میکنی؟" گفت "آره." گفتم "بابایی خونه است؟" گفت "آره." گفتم "چه خوب شد. چون من از بابایی یاد گرفتم چطوری پیداش کنم. میخواهی ازش بپرسی؟" با خوشحالی گفت "آره" و رفت سراغ بابایی تا سوال کنه.ه
.
اینجور وقتها، از خودم خوشم میاد.ه
.
.
پ ن: اینو دیروز نوشته بودم. درست در همون لحظه ای که از خودم خیلی خوشم اومده بود. نشد که پستش کنم، موند برای امروز. نمیدونم چرا این لحظه های "از خودم خوشم اومدن" دوامشون کمه. مثل الکل فوری می پرن و ناپدید میشن. الان هرچی می گردم، اثری از اون حس خوب نیست. بجاش از همون موقع تا حالا دستکم ده بار شده که از خودم، بدم اومده، ایراد گرفتم و اشتباهاتم رو محکوم کردم. شاید چون میانگینش به "ازخودم خوشم نمیاد" متمایل تره تا "از خودم خوشم میاد". شاید هم میانه اش می افته تو اون قسمت.ه

Gem *

5 comments:

  1. با اون اژیاژ گفتنش! :) بعد هم این که آفرین که روش یادت اومد و درست اجراش کردی. من هم روش را الان ازت یاد گرفتم.ه

    همین که این متن را نوشتی و به احتمال زیاد چند بار می خونیش، باعث می شه که میانه اندکی به آن سمت مثبت حرکت کند. بیشتر بنویس. هم برای میانه خوب است هم برای امثال من که یاد بگیریم!ه

    خدا نیکو خردمند را هم بیامرزد. چرا این هنرمندها مسابقه گذاشتند؟

    ترانه سیندرلا هم بسیار زیبا بود. ممنون از این که اینجا گذاشتیش

    ReplyDelete
  2. خیلی خوب برخورد کردی آفرین و من کلی ازت یاد گرفتم. مرسی. اتفاقا الان می خواستم که یه پست درباره هوچهر بنویسم که دقیقا با همین مساله برخورد کردمکه دوپاشو کرده بود توی یه کفش و یه چیز غیرمنطقی می خواست که البته خدا رحم کرد حل شد وگرنه من برخورد تو رو بلد نبودم.

    ReplyDelete
  3. رفتم سراغ اون کتابی که گفتین
    ضمنا چقدر قشنگ حستون رو بیان کردین. با اینکه مثل الکل این حس‌های خوب فرارند موافقم. هرچند همین نوشتن کمک خوبیه برای به یاد آوردن این لحظه‌ها خصوصا زمان‌هایی که حالمون خوش نیست. درسته که حالمون رو خوب نمی‌کنه اما یادمون می‌آره که این نیز بگذرد

    ReplyDelete
  4. پریسا جون خیلی عالی ازش استفاده کردی. من این کتاب رو خیلی دوست دارم. هر چند خیلی موقع ها یادم میره ازش استفاده کنم. ولی منم خیلی اینطوری ام که نکات منفی ام رو خیلی بیشتر توش گیر میکنم تا نکات مثبت رو.

    ReplyDelete
  5. آفرین به تو مامان باهوش ... اینقدر به خودت سخت نگیر همه ما گاهی از خودمون بدمون میاد

    ReplyDelete