Wednesday, November 25, 2009

دخترکی که روزی بودم

تولد چهل سالگی باید با بقیه ی تولد ها فرقی داشته باشه. اینطور میگویند. مثل همه ی تولدهایم، از قبل بهش فکر کردم. خیلی هم فکر کردم. به این که چهل سالگی آیا زمانی برای نفس گرفتن و باز ادامه دادن است یا آماده شدن برای برگشتن. مقصد در بالاست یا پایین. مسیر منحنی صعودیست یا صعودی و نزولی. در چهل سالگی آدم به این چیزها فکرمی کند. با شادی و خوشحالی به این روز نزدیک شدم. برای اولین بار در عمرم، از قبل به آرزوهایم فکر کردم. لیستی ازشون تهیه کردم. برای اولین بار آرزوهای مشخص و تعیین شده ای داشتم که خیلی به هیجانم آورده بود. نه خواستهای کلی. نه مثل همیشه که می گفتم خدایا من می دانم و تو بهتر از من، که چه می خواهم و چه برایم بهتر است. چیزهایی برای خودم خواسته بودم و چیزهایی برای دیگران. دیروز برای اولین بار، ترانه ی جدید امید را شنیدم که می گفت، "دوباره محشر می کنم، زندگی از سر می کنم، به آسمون عاشقی، پرواز دیگر میکنم" با سرخوشی می خواندمش. امسال، بابایی اولین کسی بود که تولدم را تبریک گفتم. تبریکی گوارا و دلنشین. اگرچه دو شب زودتر بود، تا اول باشد. به او گفتم که شمعهای زیادی روی کیکم می خواهم. خیلی آرزو دارم. پس کیک بزرگ می خواهم. دیشب شمع هارا فوت کردم و کیک را بریدم. آرزو کردم که آرزوهای لیستم برآورده شود. ه
.
تولد تمام شد. موشی به سختی می توانست بخوابد. هنوز آثار هیجان تولدغیر منتظره و آخر شب، درش بود. می خوابید و بیدار میشد. کار رسید به نشستن روی صندلی که تکان می خورد. همانطور که او در بغلم بود و با صندلی حرکت می کردم، فکر کردم به دخترکی، که روزی بودم. دخترکی که روز تولدش، همیشه جشن بود. در خانه شان هم با همین عبارت به این روز اشاره میکردند. جشن تولد. چقدر جشن تولدش را دوست داشت. مهمانها و کادوها و خانه ی تزیین شده با کاغذ کشی و بادکنک و ریسه های رنگی. جعبه ای که این وسایل رو توش نگه می داشتند یادم بود. سالی یکبار، روز قبل از تولد بیرون می آمد و روز بعد هم دوباره جایی پنهان میشد. دخترک مشعوف از تولدش، آمده بود کنارم و من اشکهام سرازیر شده بود. نمیدانم که دلم تنگ شده بود برایش، دلم می سوخت برایش یا از اینکه به دیدنم آمده بود خوشحال بودم.ه
.
بالاخره خوابیدم. موشی خوابش آرام نبود وچند بار بیدار شد. ساعت سه و نیم صبح کاملا خوابزده شدم. خستگی و گرمای جادویی رختخواب، که با نفس بابایی دلچسب تره هم کارگر نبود. خواب از چشمم رفته و فکر دخترک، باز آمده بود. دخترکی که تنها فرزندِ دیر آمده بود و مرکز توجه اطرافیان. روزهای کودکیش که بیشتر در خانه ی خودشان و مادربزرگ سپری شد. کار خاصی نمی کرد جز آنکه ناظر زندگی باشد. با چاشنی مشکلاتی که همیشه جایی نشسته بودند. بعد مدرسه رفت و بزرگ و بزرگتر شد. خوره ی بهتر بودن به جانش بود و حصارِ مراقبت و نگرانی پیرامونش. هر موفقیتش، چیزی بود که ازش انتظار داشتند و هر اشکالی، چیزی که انتظار نداشتند و باید فوری برطرف میشد. هر حرکتش، باعث نگرانی پدر و مادرش می شد که مبادا برایش اتفاقی بیفتد. می خواستند برود و می خواستند نرود. و اینچنین تخم یک دوگانگی در ته وجودش کاشته شده بود. نمی دانست برود یا نرود. طعم شیرین موفقیت را زیاد می چشید. تحسین غریبه و آشنا را. همه برایش دست می زدند ولی خودش را باور نداشت. چندان از خودش خوشش نمیامد. یاد نگرفت که خودش باشد و بودنش را ارج بنهد. راهنمایی، دبیرستان، دانشگاه. مثل فیلم، چهره هایش را در زمانهای مختلف می دیدم. چه سنگین بودم با دیدن این فیلم. به اینجاها که رسیدم، باز اشک سرازیر شد و هق هق شد. آدمها زیاد شدند، موضوعات بیشتر، گِلِه هایم فراوان و دخترک خیلی اذیت شد. به سختی خودم را باز سپردم به رختخواب و با صدای نفسهای بابایی و گرمای بدنش، رها شدم.ه
.
صبح که بیدار شدم، خسته بودم ولی اثری از آشفتگی نبود. آرام بودم. دخترک شاید آمده بود تا بگوید خوشحال است از اینکه زنی چهل ساله شده و امروز خودش را دوست دارد و بیشتر می شناسد. شاید خوشحال بود که زن امروز، شادی و غم دخترک آنروز را درک میکند. شاید شاد بود از اینکه دو دخترکِ تر و تازه، در تولد چهل سالگیش شادی می کردند، و در نگاه پدرشان، گرمای محبت و عشق بود. خوشحال از آغازی دیگر، شروع یک روز، یک سال، یک دهه. دوست دارم دخترک را همیشه در کنارم داشته باشم. دخترک سالهای زیادی صبر کرد. آن دخترک کوچکی که روزی بودم. ...ه
.
امروز صبح باز زمزمه می کنم "دوباره محشر می کنم، زندگی از سر می کنم، به آسمون عاشقی، پرواز دیگر میکنم ...."ه
.
درست گفته اند که تولد چهل سالگی با بقیه تولد ها فرق داره.ه
.
کیک تولدم هم اونجاست. اون بالا!ا

14 comments:

  1. پریسا جان اول همه که تولدت مبارک. امیدوارم که به همه آرزوهایی که توی لیستت بود یا نبود برسی.
    نمیدونم چرا از خوندن این پستت اشک به چشمام اومد. احساساتی شدم خیلی :)

    ReplyDelete
  2. تولدت مبارک عزیزم، خواستم بگم من هم همون حس نلی رو داشتم وقتی این پست رو میخوندم

    ReplyDelete
  3. پریسا جون، تولدت مبارک. من هم آرزو می کنم که به آرزوهای گفته و نگفته ات برسی. سلامت باشی و موفق و عاقبت به خیر، هم خودت هم خانواده دوست داشتنی ات.ه

    متنت را چند دفعه خوندم. برای دخترک هم خوشحالم. به نظر من دیشب فرصت داشته که خودش را خالی کند. الان احساس پرواز دارد!! هرکس دیگر هم جای او بود امروز آواز می خواند :)ه

    ReplyDelete
  4. How did I miss your BD? I really don't know! I am too busy these days but I shouldn't have forgotten THIS one. Happy belated birth day.

    ReplyDelete
  5. Happy Birthday!
    I wish that all your wishes come true.

    ReplyDelete
  6. in postet ashkamo daravord! hamin!

    ReplyDelete
  7. مریم-مامان آواNovember 26, 2009 at 3:58 AM

    تولدت مبارک !
    من خنگم ها! قبل از اینکه پست رو تا آخر بخونم شمعهای اون کیک رو شمردم ببینم کیک تولدت هست یا نه

    ReplyDelete
  8. تولدت مبارک. میدونم به همه ی آرزوهای امسالت میرسی. این پستت یه جور عجیبی بود.

    ReplyDelete
  9. از همه ی تبریک ها ممنونم

    ReplyDelete
  10. چهل سالگیت مبارک عزیزم. خیلی پست قشنگی بود

    ReplyDelete
  11. خیلی جالب بود ،من 25 سالمه اما همیشه به 40 ساله شدن فکر میکنم امیدوارم اونموقع من هم به اندازه شما شاد باشم
    پیروز باشید

    ReplyDelete
  12. آخي!

    تولد پريسا «کوچولو» مبارک!

    ReplyDelete
  13. تولدت مبارک عزیزم . منهم دو سه سالی هست که به این مقوله چهل سالگی فکر می کنم ولی صادقانه بگویم اصلا نگرانش نیستم و احساس تو را دارم احساس صعود به بالانر و بالاتر نه نزول ... کیکت خیلی خوشگله
    بعضی ادمها را ندیدی ولی خیلی به انها نزدیکی ! من با شما چنین احساسی دارم مثل اینکه سالهاست می شناسمت

    ReplyDelete
  14. ننه قد قد، شیرین، نخودی و پیمانه جان، ممنونم ازتون.ه

    پیمانه جان، دل به دل راه داره.ه
    :)

    ReplyDelete