Monday, November 30, 2009

کار امروز به فردا نینداز

آخر وقت بود و حدود پنج و نیم. کارهام رو جمع کرده بودم و میخواستم بیام بالا، دنبال چیزی ته کیف لپ تاپ می گشتم که که دستم به فرم های تمدید گواهینامه و کارت بیمه خورد. ای دل غافل! دو ماه پیش نامه های تمدیدشون اومده و من گذاشتم که سر فرصت تمدیدشون کنم. یک روز از فرصتشون هم گذشته. اینجا، همه ی تاریخ تمدید ها رو، تاریخ تولد می گذارن تا طرف یادش نره. از دو ماه قبل هم یک نامه می آد که تا فلان تاریخ باید تمدید کنین. خوب دو ماه زیاده دیگه. منهم گذاشتم توی کیفم تا سر فرصت، انجامش بدم. یادمه همون روز که رسیده بود، بابایی گفت جمعه که رفتی شرکت برو، هر دوش رو تمدید کن. گفتم حالا چه عجله ایه. دو ماه وقت هست. گفت. لازم نیست حتما این هفته بری ولی حتما به موقع برو تا دردسر درست نشه. منهم یکی دو هفته ای یادم بود و بعد یادم رفت.ه
.
خلاصه مونده بودم با گواهینامه ی باطل شده. اول برای بابایی تکست فرستادم و خبر رو دادم. جواب داد که فردا اولین کاری که میکنی تمدید اینها باشه. (می شد با دو روز تاخیر) کمی بعد بهش زنگ زدم تا سوالی بکنم. گوشی رو برداشت و گفت "دیدی کاررو عقب انداختن چقدر بده؟" بهش گفتم سوال دیگه ای می خواستم ازت بکنم. و از خودم پرسیدم "واقعا گقتن و یادآوری چیزی که آدم خودش می دونه، چه فایده ای داره؟ چه کمکی می کنه؟" و البته، باز صحبت شد که چطور، کجا و کی باید برای تمدید برم. مشکل این بود که گواهینامه ی من عملا باطل شده بود و رانندگی با گواهینامه ی باطل شده هم اگر پلیس بگیردت، دردسر حسابیه. مراکز تمدید رو پیدا کردم. فقط یکیشون همونشب تا ساعت هفت باز بود ولی راهش نزدیک نبود. ساعت شلوغی هم بود. من فقط یکساعت وقت داشتم. بابایی میگفت که همین حالا برو و کارو به فردا نگذار. من گفتم نه اون دوره. ممکنه نرسم. الان خیابونها شلوغه و منهم گواهینامه ام باطل شده و دلایل مشابه. همون فردا صبح اول وقت میرم مرکزی که نزدیک خونه است. او هم گفت خود دانی ولی یک روز زودتر یعنی احتمال دردسر کمتر. ه
.
جمع کردم و اومدم بالا. این ماجرا فکرم رو بهم ریخته بود و نمی دونستم حالا برای دیر تمدید کردن باید جریمه بدم یا دوباره امتحان بدم یا چی. اگر گواهینامه ام رو بگیرن که دیگه کار زندگی لنگ میشه. از اونطرف هم واقعا نباید این اتفاق می افتاد و خیلی سهل انگاری بود. الکی دردسر درست کرده بودم .کار ساده ای، پیچیده شده بود.ه
.
تا به مادر گفتم. یک سخنرانی پنج دقیقه ای کرد که شماها همیشه کار رو پشت گوش می اندازید و کار رو می کنین ولی به موقع نمیکنین. و من باز از خودم پرسیدم که "واقعا گقتن و یادآوری چیزی که آدم خودش می دونه، چه فایده ای داره؟ چه کمکی می کنه؟"ه
.
با خودم فکر کردم که اگر نمی دونستم که گواهینامه ام باطل شده، همونطور که صبح نمی دونستم و رفتم بیرون، رییسم زنگ می زد و می گفت باید تا نیم ساعت دیگه شرکت باشم، چی می کردم، خوب می رفتم. پس الان هم فکر باطل شدن گواهینامه رو از سرم بیرون کنم. چند بارتکرار کردم. من دارم می رم شرکت، من دارم می رم شرکت. کاپشن پوشیدم و به مادر گفتم که من دارم می رم. گفت نمی رسی که. گفتم امتحان میکنم ببینم چی میشه. فوقش میشه مثل الان. خوشبختانه موشی هم راحت گذاشت من بیام و راه افتادم. شاید خنده دار باشه ولی چند دقیقه اول رانندگی مرتب با خودم تکرار می کردم که من دارم می رم شرکت. راه خلوت بود. یک ربع قبل از هفت رسیدم به مرکز مربوطه. هیچکس نبود. بدون صف رفتم. کارم انجام شد. نپرسیدن چرا یک روز دیر اومدی. نمیدونم چرا. کارم انجام شد. در راه از بابایی خواستم برام چک کنه که برای بیمه ی درمانی هم جایی اونشب تا دیر تر بازه یا نه. فهمیدم که دفتری در همان نزدیکی همون شب تا هفت باز بود. گاز دادم به سمت اونجا. پنج دقیقه مونده بود به بسته شدنش. اونجا هم بدون صف کارم انجام شد. اونها هم چون و چرا نکردند. ه
.
ساعت هفت، نشستم توی ماشین. دردسر آمده بود و رفته بود. به خودم افتخار می کردم که همت کردم و راه افتادم. دلم می خواست بخاطرش کسی ازم تقدیر کنه. بهم تبریک بگه. دردسر درست کرده بودم. درست. ولی با همت فوری هم رفعش کرده بودم. اولی اشتباه بود و مستوجب تنبیه، دومی ولی عادی بود و تشویقی نداشت؟ نه این انصاف نبود.ه
.
در راه برگشت، فکر کردم به درسی که گرفتم. نگاه کردم به رفتارهایی که با دیگران، خصوصا روشی، در مواقع مشابه کرده ام و می کنم. فکر کردم به اینکه چقدر چیزی هایی رو که می دونه، وقتی انجام نمی ده، تکرار می کنم. اینکه تکرار مکررات فایده ای نداره. و فکر کردم به اینکه چطور باید به آدمی که مشکل درست کرده، انرژی داد تا مشکل رو رفع کنه، چطور باید حال بدی رو که خودش داره، درک کرد و بدتر نکرد....ه
و یاد حرف معلمی افتادم که روزی به ما یاد داد که در رابطه ی زناشویی و در هر رابطه ای، دنبال تایید و اثبات گفته ی خودتون نباشید و گفت که "دیدی گفتم ...." یکی از جملات مخرب یک رابطه است.ه
.
صد البته اولین و واضح ترین درسی که گرفتم، این بود که کار امروز به فردا نینداز. درسی که لازم نبود کسی بهم بگه. به دلیل عجله در رفتن، نه نگاهی به آینه کردم، نه شونه ای به موهام زدم و نه دستی به صورتم. فکر کنم دیدن قیافه ی آشفته و نا مرتب و کج و کوله ی روی گواهینامه، به مدت پنج سال، تنبیه خوبی برای کار امروز به فردا انداختنه.ه
.
.
پ ن: اساسا فکر کنم که درس زندگی رو آدم باید خودش بگیره. نمیشه زندگی رو به کسی درس داد.ه

10 comments:

  1. yadam bashe indafe ke didamet akset ro bebinam. hala baadesh ke oomadi khone babayee va madar behet barekala goftan ya faghat ghablesh sokhanrani kardan?

    ReplyDelete
  2. واقعا" منم وقتی داشتم نوشته ات رو میخوندم یاد این افتادم که وقتی شازده کوچولو یه اشتباهی میکنه چقدر سرزنشش میکنم. درسته درس های زندگی رو آدم باید خودش یاد بگیره ولی نمیدونم چرا همین درس ها رو آدم فراموش میکنه.
    خوشحالم که کارت به راحتی و بی دردسر انجام شد.

    ReplyDelete
  3. افروز جان
    هر دوشون خوشحال شدن که کارانجام شد. بابایی شب دیر خونه اومد و دیگه در موردش صحبت نکردیم. وقتی کارها انجام شد، همون تلفنی صحبت کردیم و اوهم دیگه اشاره ای به موضوع نکرد. مادر ولی یک ده دقیقه ای بطور تکمیلی ارشاد کردند که کار را به موقع باید انجام داد تا اینقدر اذیت نشی.ه
    کارت ها هم که می دونی دو سه هفته ای طول میکشه تا به دستم برسه.ه

    دریا جان، فکر کنم وقتی درس رو گرفتیم باید تمرین کنیم تا درس ملکه ی ذهن بشه.ه

    ReplyDelete
  4. پریسا جان
    این طور غر زدن‌ها به تو کمکی نمی‌کنه، ولی به غرزننده حس خوبی می‌ده. همونی که خودت هم گفتی :دیدی من درست گفتم!
    یک جور خودنوازشی است که برای طرف مقابل بار منفی داره و تو یک رابطه سالم دوطرفه مخربه. ولی به شدت از بازی‌های معمول افراده

    ReplyDelete
  5. همه حرفات درست بود اما شوهر من همیشه داره یا از دقیقه نود استفاده می کنه یا وقت اضافه و هیچ وقت هم اصلاح نمیشه و من همیشه اعصابم خورد میشه. الا حوصله دلداری ندارم. حالا شما بعدا بیا بگو واقعا درس گرفتی یا تا اتفاق بعدی به حالت اولیه بر می گردی.
    درباره پستم هم باید بگم منظورم این بوده که وقتی نوجوان هستی مجبور نباشی چون فهمیده ای مثل یک انسان بالغ چهل ساله رفتار کنی. روان شناس ها می گن آدم ها هر دوره ای رو که طی نکنند یک زمان نامناسبی در زندگی بهش برگشت می کنند. مثلا افرادی که در بچگی خیلی می فهمند و بچگیشون رو کامل نمی کنند، مثلا بهانه گیری نمی کنند یا هزار چیز دیگه در پیری بچه میشن.
    پدربزرگ من نمونه این افراد بود و من برای آینده آقای شیر نگرانم. کودکی بوده که متوجه مشکلات پدر و مادرش میشده و می دیده دیگه فرصتی برای اون وجود نداره و مستقیم به سمت مسیر انسان بالغ رفته؛ کودکی که در برابر خانواده احساس مسوولیت می کنه در شرایطی که تنها چهارساله بوده و ....

    خوشحال میشم باز هم نظرتو برام بنویسی دوست قابل احترام من.

    ReplyDelete
  6. در کامنت بالا این اشتباه شده!
    اصلا حوصله دلداری دادن به آقای شیر رو ندارم وقتی در حال به سر بردن در دقیقه نود یا بعدش هستیم
    mistyping : misunderstood!

    ReplyDelete
  7. ممنونم ننه قدقد جان از توضیحت. حالا کاملا متوجه منظور پستت شدم.ه

    ReplyDelete
  8. سلام پریسا جان . پست جالبی بود ... می دانی من به این نتیجه رسیدم که این پشت گوش انداختن کارها مختص ما شرقی ها و بالاخص ما ایرانی ها باشد !!! من یکی که دارم سخت تلاش می کنم برای برطرف کردن این عیب گمان می کنم تو هم از این به بعد این عیب ملی ات برطرف شده باشد

    ReplyDelete
  9. الهی امید پیمانه جان
    البته دلیل پشت گوش انداختن من مشغله ی زیاد. دلیلی که چه عرض کنم، باید گفت بهانه.ه
    :)

    ReplyDelete
  10. azizam negaran giafeh kaj va kolat nabash , chun to haminjuri ham ba sad galam arayesh kaj va koleh hasti , khodet ke miduni zan besiar zeshti hasti harkari koni , hata agar ham sad galam be khodet bemali.

    ReplyDelete