Tuesday, March 2, 2010

زندگی را زندگی کنیم

شنبه شب سردرد بدی گرفتم. خیلی بد. همیشه سر درد داشته ام و باهاش خوب آشنام. این بار سرم انگار میخواست منفجر بشه. حس می کردم که اتفاقی غیر طبیعی اون تو داره می افته. توانم رو برای حرکت و حرف زدن بریده بود. بابایی با روشی فیلم می دیدند. فیلمی که دوست داشتند و هر دو خوشحال بودند. موقع خواب موشی بود و من ناتوان از انجام کوچکترین کاری، حتی باز نگه داشتن کتاب. مادر اومد و راضیش کرد که با هم کتاب بخونن. صبح زود بیدار شده بود و می دونستم که کمی در بغل مادر بمونه، خوابش می بره. وقتی مادر بردش، خدا رو شکر کردم برای اینکه اونها خوبن و با هم هستن. موندم با اون درد. به سردرد وحشتناک مادر در سالها پیش فکر کردم که به خونریزی مغزی منجر شده بود. به سر درد همسرِ جوانِ پسرخاله ی مادر فکر کردم که سالها پیش باعث سکته ی مغزی و مرگ ناگهانیش شد. همه اینها و حال متفاوتی که داشتم باعث شد که به رفتن فکر کنم. به احتمال مردن. حس می کردم که از بقیه ی آدمهای توی خونه دور شدم و به رفتن بدون خداحافظی فکر کردم که عجیب بود. درد اونقدر زیاد بود که نمیتونستم جدی فکر کنم به چیزی. این فکر ها فقط اومدن و رفتن و بعد مسکن یا هر چی که بود، بیهوش شدم. ساعت دوازده و نیم شب که بیدار شدم، همونجا که در اتاق بچه ها روی زمین مچاله شده بودم از درد. همه خواب بودند و من هنوز زنده بودم. ‏
.
دیروز خوب خوب بودم و هر بار که به حال بد دو روز پیش فکر میکردم، خوشحال تر و پر انرژی تر هم می شدم و خدا رو شکر می کردم. فکر مرگ و حس نزدیک شدن بهش، هنوز یک جایی همون نزدیکی های دلم بود و طعمش گوشه ای در دهانم. موضوع جالبی بود که هنوز بایگانی نشده. به این دلیل یا هر دلیل کایناتی دیگه، امروز در باره آدمی به نام رندی پاوش* خوندم. استاد کامپیوتر که در سال 2008 در سن 47 سالگی بخاطر سرطان فوت کرد و آخرین سخنرانیش رو در حالیکه می دونست چند ماه بیشتر فرصت موندن نداره شنیدم. با یک جستجو روی اسمش، لیست بلند بالای لینک ها رو در مورد آخرین سخنرانی و کارهای دیگرش رو میشه پیدا کرد. حرفهاش شنیدنیه و شاید هر روز ده دقیقه گوش کردن به حرفهای آدمی که ماحصل عمرش رو به زبون میاره برای سه فرزندش که می دونه شاهد بزرگ شدنشون نخواهد بود، می تونه از روز ما، روزِ متفاوتی بسازه. ‏
.
فرصت و انرژی ما محدوده. محدودیتی که نمی دونیم چقدره. پس شاید مهمترین کاری که باید بکنیم اینه که ببینیم این انرژی محدود و وقت محدود تر رو چطور مصرف کنیم. برای خشم و عصبانیت و نگرانی و حرص و نفرت؟ یا برای آفریدن لحظاتی که خودمون لذت ببریم، عزیزانمون رو خوشحال کنیم و از شادی اونها، مضاعف کیف کنیم. شاید همین استفاده ی درست از انرژی و جاری کردنش در مسیری که خودبخود انرژی رو بیشتر میکنه، باعث شد که رندی، بجای سه ماه، یک سال در برابرسرطان مقاومت کنه و تا یک ماه قبل از مرگش هنوز حرف بزنه و بنویسه و فکرش رو با دنیا و خانواده اش شریک بشه. رندی پاوش میگه:‏
We have a finite amount of time. Whether short or long, it doesn’t matter. Life is to be lived.
او راهنماییهای خوبی میکنه که این زندگی رو چطور زندگی کنیم.‏ در اینجا صحبت های ده دقیقه ای رندی پاوش رو در برنامه ی تلویزیونی اوپرا ببینید.‏ در اینجا ‏ هم ویدیوی کامل آخرین سخنرانی اش را در دانشگاه کارنگی ملون.‏
.
.
.
Randy Pausch *

5 comments:

  1. من يكي دو سال پيش ويديوهاش رو ديدم و بعد هم خبر مردنش رو شنيدم و يادمه كه اون زمان كلي گريه كردم. ولي حرفهاش واقعا جالبه. به شرطي كه بهشون عمل كنيم

    ReplyDelete
  2. مریم-مامان آواMarch 3, 2010 at 1:02 AM

    مرسی بابت معرفی همچین فردی و امروز چقدر به این حرفها نیاز داشتم.از دست کسی دلخورم که الان حالم خیلی بهتر شد

    ReplyDelete
  3. ممنون از این یادآوریها. همیشه به این یادآوریها احتیاج داریم

    ReplyDelete
  4. من هم مدتبه که خونريزي رحمي دارم و دکتر گفته بايد کورتا تشخيصي کنم و اين مساله بدجوري منو بهم ريخته و آدم فقط وقتي سالمه به دنبال چيزهاي خوب ميره

    ReplyDelete
  5. من هم مدتبه که خونريزي رحمي دارم و دکتر گفته بايد کورتا تشخيصي کنم و اين مساله بدجوري منو بهم ريخته و آدم فقط وقتي سالمه به دنبال چيزهاي خوب ميره

    ReplyDelete