امروز صبح بیدار شده. از اون روزهاست، که به من اجازه ی مرخصی نمی ده. دست منو سفت گرفته و میگه تو نباید بری شرکت. یکی دوتا گفتیم و شنیدیم و صراطش مستقیم نشد.
گفتم مثلا تو بزرگ شدی و مامان موشی شدی و من بچه ات هستم و تو می خواهی بری سر کار.عاشق بازی کردن نقش بزرگترهاست.
من: مامان موشی، کجا می خواهی بر ی؟
موشی: شرکت.
من: نه نباید بری. باید بمونی خونه پیش من. موشی: باشه. امروز نمی رم شرکت و می مونم پیش تو.
نشد. میگم مثلنی تو امروز حتما باید بری شرکت و نمی تونی بمونی.
من: مامان موشی، کجا می خواهی بری؟
موشی: شرکت.
من: نه نباید بری. باید بمونی خونه پیش من.
موشی: من حتما باید برم شرکت. بذار به ریسسم زنگ بزنم بگم نمیام.
دستمون میشه تلفن و زنگ میزنه.
موشی: رییس، من باید امروز بمونم پیش بی بی م. نمی تونم بیام. باشه؟ خدافظ.
باز نشد. میگم ایندفعه من رییسم، دوباره زنگ بزن. زنگ می زنه.
موشی: رییس، من باید امروز بمونم پیش بِی بی م. نمی تونم بیام.
من: نه خانم. ما به شما احتیاج داریم. حتما باید بیایین. بی بی تون رو بگذارین پیش مادر بزرگش.
موشی: باشه رییس.
.
برای اینکه کار خاتمه پیدا کنه و بچه رو هم بدست مادربزرگ بسپاریم، میگم خوب پس حالا من میشم مادر بزرگ بی بی، بیار بی بی رو پیشم. میگه تو که مادر بزرگ، بی بی من نیستی. میگم پس کی مادر بزرگشه؟ میگه "روشی مادربزرگشه. من مامانشم، بابا، باباشه. تو دوستشی.
.
بعد از این میان پرده، موشی جان به راه راست هدایت شد و مامان جانش به طرف محل کار.