Wednesday, May 19, 2010

دیو

دیر بردمشون بیرون. دیر براشون فیلم اجاره کردم. دیر براشون بستنی گرفتم. دیر بهش اجازه دادم که یکی از کارتونهاش رو ببینه. ‏
می تونستم وقتی کارتون می دید، خوراکی آخر شبش رو آماده کنم و بهش بدم. می تونستم پیشش بشینم و وخودم حواسم باشه که چکار میکنه. میتونستم همون موقع که کارتون می بینه، لباس خوابش رو بپوشونم. نکردم. وقتی برای خودم خریدم. ‏

.
اومدم سراغش. دیرِ دیر شده. خوابش گرفته و تحملش کمه. نمیشه راحت از کارتون جداش کرد.به حرفم گوش نمیکنه. اصلا گوش نمیکنه. کار خودش رو میکنه که برای من همش یک معنی داره. دیرتر خوابیدن. دیوه بیدار میشه. یک خمیازه و یک خرناسه و نعره میکشه. همینطور که داد میکشم. به صورتش نگاه میکنم و یکهو انگار از یک کابوس بیدار بشم، نگاهی رو میبینم که زیر عصبانیت من شکسته شده. بغضی رو میبینم که در حال ترکیدنه. یک بچه ی چهارساله ی له شده می بینم. دستم رو میگیرم جلوی صورتم. صدام رو میبرم. همینطور نفسم رو. خفه شو پریسا. خفه شو. پشتِ دستهام، اشکهام سرازیر میشه. بابایی با صدای جیغ من اومده و داره با موشی حرف می زنه. میام آشپزخونه و گریه میکنم. چقدر وقته که گریه نکردم. اشکهام را رها میکنم. هق هق میکنم. درست مثل آدمی که از یک کابوس وحشتناک بیدار شده. نمی تونم حرف بزنم. نمیتونم هیچ ارتباطی با کسی برقرار کنم. مغزم کار نمیکنه. اون لحظه ی تلاقی نگاهمون خیلی دردناک بود. چیزی زجر آور تر از دیدن رنج عزیزت هست؟ روشی میاد، مامانم، بابایی. نمیخوام کسی رو لمس کنم. نمیخوام کسی دل به دلم بده. از خودم متنفرم. فقط نزدیک شدن بابایی رو میتونم تحمل کنم و در بغلش فضایی برای بودنم پیدا میکنم. همشون ناراحت شدند و میپرسند چی شده. نمیتونم بگم. این تلاقی نگاهمون منو وصل میکنه به تلاقی نگاهمون در اون لحظه ای که دستش شکست و برقِ دردی که در چشمش زد. باز گریه میکنم. بابایی و مادر اومدن و رفتن و موشی دوباره کارتونش رو میبینه. کمی آروم شدم. خالی شدم. با خوراکیش برمیگردم. برام در مورد کارتون میگه. غذاش رو میدم. به راحتی سی دی رو در میاره. به آرومی لباسش رو عوض میکنم. با خنده کتاب شعر رو با هم میخونیم. کلی بوس و بغل و دوستت دارم بهم میگه. منهم همینطور. میره بالای تخت و میاد پایین و بالاخره میگه میخوام توی بغلت بخوابم. خوابش برد. منتظرم چیزی بگه از دادی که سرش زدم. چیزی نمیگه. فراموش کرد؟ منو بخشید؟ تا آخرین لحظه فقط گفت دوستت دارم. منهم چیزی نمیگم.هنوز ذخیره ی اشک دارم و نمیخوام ناراحتش کنم. ‏

.
لپ تاپ رو روشن کردم تا بنویسم از این دیوِ تنوره کش. بنویسم که اون پریسا که چند روز پیش داشت برای دوستش میگفت چطوری عصبانیتش رو کنترل کنه، کجای امروز مُرد. یا از کی شروع کرد به مُردن. از خستگی مُرد؟ از بد خوابی شب قبل؟ از کار سنگین روز و استرسهاش؟ چرا سه شماره نشمرد. چرا نفس عمیق نکشید. متنفرم از این دیو. دیوی که خودمم. ‏

.
روشی کمی بعد آمد. داشتم می نوشتم. نشست کنارم و سرش رو گذاشت روی شونه ام. گفت که خیلی دوستت دارم. گفت که مامانِ خوبی هستی. پرسید که میتونم الان بگم چرا ناراحت شدم و موشی چکار کرده بود؟ گفتم سرش خیلی بد داد زدم. گفت اشکال نداره مامان، یادش میره. گفتم تو یادت هست دعواهایی رو که باهات کردم. گفت نه، هیچکدوم یادم نیست. فکر میکنم برای خوشحالی من اینو میگه. شب بخیر گفت و خوابید. چند دقیقه بعد پرسید موشی وقتی خوابید ناراحت بود؟ گفتم نه. گفت پس حتما یادش رفته مامان. موشی که نمیتونه ناراحتیش رو قایم کنه. ‏

.
شاید یادش رفته باشه. ولی کاش من یادم نره این رنج رو. کاش درو دیگه هیچوقت برای دیوه باز نگذارم. ‏

.
درب و داغونم.‏

6 comments:

  1. ديدن...خواندن رنج هاي ديگران لذت بخش نيست اما يادم مي آورد گكه تنها مادري نيستم كه لحظات بد رو تجربه مي كنه...

    شايد روشي راست بگه .يك دفعه كه با پسرم دعواي شديد كردم دنبال خاطرات بد خودم گشتم ببينم جاي اصلاح و جبران هست يا من در ذهن پسرم يك مامان بد براي ابد مي مانم. تا 7 سالگي ام كه يك تنبيه سخت داشتم فقط خاطرات خوب از مامان و بابا و خواهرم داشتم...اما ازون به بعد بيشترش يادمه.

    ReplyDelete
  2. میدونم چه حسی داری منهم امشب کیان شامش رو نخورد و خوابید دلم همش داره میسوزه با خودت دعوا نکن برا همه پیش میاد

    ReplyDelete
  3. سخت نگیر. روشی راست میگه، بچه ها یادشون میره ولی تورو میشناسم که این میشه موضوعی برای اینکه مدتها خودت رو آزار بدی. یادت باشه که توهم آدمی، خسته میشی، کلافه میشی، عصبانی میشی و همه اون احساساتی که هر کس دیگه ای ممکنه داشته باشه حق داری که داشته باشی. سعی نکن که ایده آل باشی. بقدر کافی مادر خوبی هستی.

    ReplyDelete
  4. بعد من هم دیشب همین دیو رو به خودم راه داده ام و خودم داغون تر از دخترک شده ام و الان که دارم می خونم اشکم در میاد. هم برای تو هم برای خودم.

    ReplyDelete
  5. فکر میکنم روشی زیباترین حرف رو بهت زده، موشی نمیتونه ناراحتیش رو قایم کنه پس مطمئن باش یادش رفته

    ReplyDelete
  6. من نمیدونم چرا تازگی ها اینقدر در وبلاگ خانم های خانه دار و بچه دار می گردم. ولی برایم جالب است و می دانم که بزرگ کردن بچه واقعا دشوار است. من بعضی موقع ها به حرفهای دکتر هلاکویی گوش می کنم و فکر می کنم که سیدی هایی که او در مورد پرورش کودکان دارد بسیار راهگشا و آموزنده باشد برای همین به شما هم آن را توصیه می کنم. برایتان آرزوی موفقیت دارم

    ReplyDelete