Thursday, May 20, 2010

فردای ماجرا

موقع رفتن به مهد، موشی یکی از کارتون های دیشب رو برداشته و میگه می خواد توی ماشین گوش کنه. میگم که "این سی دی فیلمه. ما توی ماشین فقط آهنگ می تونیم گوش کنیم." میگه "منهم میخوام آهنگ فیلم رو گوش کنم." توضیح فایده نداره. وقت هم نداریم. میگم باشه بیار امتحان کنیم.‏
سی دی رو میگذاریم. ضبط کمی زور میزنه و سی دی رو می ده بیرون. میگم "ببین داره میگه مگه من تلویزیونم که سی دی آریل گذاشتین توم؟" دلخور میشه. میگه "دوباره ترای* کن." دو بار دیگه امتحان میکنیم. نمیشه. داره خلقش تنگ میشه. میگم "بیا شعرهای آریل رو باهم بخونیم." آهنگ های مختلف پیشنهاد میکنم. همون حرف خودش رو تکرار میکنه. من میخوام سی دی آریل گوش کنم. تو فکر اون ضبط باید بتونه صدای فیلم رو پخش کنه. ‏
میگم "ببین من دلم میخواد این ماشین ما بشه هواپیما و پرواز کنه. لطفا اینکارو برای من بکن." چیزی نمیگه "وقتی هواپیما بشه، ضبطش هم میتونه کارتون آریل رو نشون بده." باز میگه "من میخوام کارتون آریل رو بشنوم." حرفم رو تکرار می کنم. این بارطولانی تر سکوت میکنه. معلومه که داره فکر میکنه و میفهمم که تیرم به هدف خورده. ادامه می دم. "وقتی تو ماشینمون رو هواپیما کردی، میتونیم باهاش بریم مسافرت های دور دور." میگه "با مجیک کارپت** میتونیم بریم." قند توی دلم آب میشه. موفق شدم موضوع رو عوض کنم. میگم "چه عالی. من مجیک کارپت می خوام موشی. برای تولدم یکی از اونا بخر." میگه "مجیک کارپت فقط دونفر را راید* میده." میگم "خب تو پنج نفره اش رو بخر." میگه "باشه." ‏
بعد میگه "من جینی*** رو دوست دارم." میگم "منهم همینطور." میگه "من ویش میکنم که با جینی دوست بشم." می پرسم "اگه با جینی دوست بشی چه آرزویی میکنی؟" میگه "ویش میکنم که مامان پریسا عصوانی نشه." دلم زیر و رو میشه و میریزه پایین. کمی سکوت. مامانم زیر لبی میگه آخی. چند تا نفس می کشم و میگم "منهم همین آرزو رو میکنم. میدونی وقتی چند نفر باهم آرزو کنن، آرزو برآورده میشه. مامان پریسا سعی میکنه دیگه عصبانی نشه. قول." میخوام بگم توهم به حرف مامان پریسا گوش کن. ولی نمیگم. بنظرم بیخود و لوس میاد. ‏
بعد باز حرف میزنیم از اینور و انور و دل من کماکان با زخم دیشب مالونده میشه، تا برسیم به مهد. در راه برگشت، مادر شروع میکنه به حرف زدن در مورد شب گذشته. اصلا توجهی نداره به اینکه آیا من میخوام چیزی در این مورد بشنوم یا نه. کمی گوش میکنم و میبینم که حرف جدیدی نیست. فکر میکنم که برای کسی که بخاطر کارش یک کاسه اشک ریخته، چه فایده ای داره توضیح دادن که کارش اشتباه بوده. گویا جینی دعای موشی رو برآورده کرده. چون من عصبانی نمیشم. نفس هام رو شمرده تر و عمیق تر میکنم. عینک آفتابی هم در این موارد کمک خوبیه که نگاهت رو می پوشونه. همزمان به خودم میگم که خرده گرفتن از او کمکی به کسی نمیکنه. دنبال مادری باش که در درون خودت نشسته و مچ اونو بگیر. اون موقع هایی که وارد حریم روشی میشه. اونموقع هایی که چیزی رو که خودش میدونه، دوباره بهش میگه. وقتی که مستقیما به شعورش توهین میکنه و بهش میگه تو دختر باشعور و فهمیده ای هستی. انتظار داره که او هم باور کنه. بهش میگه شلخته ای و انتظار داره که شلختگی نکنه. بهش میگه حواس پرت تا اون حواسش رو جمع کنه.‏
.
مامان به مقصد میرسه. وقتی تنها میشم، یاد کتابی می افتم که دیشب برای موشی میخوندم. از کتابهای قدیمی روشی که هنوز برای موشی زوده ولی چون روشی یکبار بهش جایزه داده، او هم دوست داره که بخوندش. دیشب اونجا خوندیم که

In your life plenty has happened so far.
That’s part of what makes you, who you are.
But don’t worry too much for yesterday,
What matters is what you do today.

برای خودم تکرارش میکنم. امروز، روز دیگه ایه. فرصتی برای کارهای خوب و فکرهای بهتر. زخمه زیاد طول میکشه تا خوب بشه. ولی خوب میشه. دردش رو تحمل میکنم. ‏ از کامنت های پست قبلی ممنونم. به قول نندی، همینکه آدم میفهمه بقیه هم تجربه ی مشابه داشتند، راحت تر با خودش کنار میاد.‏

Try *
Magic Carpet**
Genie***

7 comments:

  1. اخی این دوتا پستت اشک من رو درآورد.

    ReplyDelete
  2. مریم-مامان آواMay 20, 2010 at 2:48 AM

    راست میگی پریسا جان.ما بیشتر وقتها زیادی به حریمشون وارد میشیم و همین هم باعث عصبانیتمون میشه

    ReplyDelete
  3. پریسا جون میفهممت. متاسفانه حضور اون دیوه رو تجربه کردم . البته وقتی شازده کوچولو بچه بود خیلی بیشتر و حالا کمتر. ولی هستش. کاش میشد اون دیوه اصلا" نبودش. ولی روشی بهت راست گفته بچه ها فراموش میکنن. همونطوری که خودمون فراموش کردیم خیلی چیزا رو.

    ReplyDelete
  4. الهی قربون ویش کردنش بروم من..

    و این قسمت: وقتی که مستقیما به شعورش توهین میکنه و بهش میگه تو دختر باشعور و فهمیده ای هستی. انتظار داره که او هم باور کنه. بهش میگه شلخته ای و انتظار داره که شلختگی نکنه. بهش میگه حواس پرت تا اون حواسش رو جمع کنه.

    فکر کنم من هم به یک جینی و به یک ویش گنده نیاز دارم برای خودم.. باید فکر کنم به این دو سه جمله که نوشتی و کار هر روز منه.

    ReplyDelete
  5. سلام
    اینجا یه وبلاگه پر از تجربه های زندگی مشترک..بچه داری ..کار ...تربیت و....
    من یه آدم جوون 20 ساله نه زندگی مشترک دارم نه بچه دارم و نه کار....
    اما خودم هم نمیدونم چرا از خوندن این نوشته ها لذت می برم وقتی مثلا الان یه مدت نسبتا طولانی به وبلاگتون سر نمی زنم دلم تنگ میشه!...
    میدونین چنو وقت پیش داشتم در مورد نوشته هاتون فکر میکردم!میگم یعنی "شما" و رفتارتون با بچه هاتون فرق داره با کسای دیگه...یه کوچولو که نوشته ها رو تو ذهنم مرور میکنم میبینم تقریبا اینجوری نیست!شما هم عصبانی میشین شما هم سر بچه هاتون داد میزنین و مثل همه شما هم به اونا محبت میکنین!با خودم فکر میکردم که یعنی بچه های شما ..موشی و روشی به بچه های دیگه فق دارن که از خوندن تجربه های اونا ذوق میکنم و ...اما دیدم تقریبا نه!اونا هم دعوا میکنن اونا هم سر هم داد میزنن اونا هم به حریم هم تجاوز میکنن و انا هم زودی با هم آشتی میکنن اونا هم با هم محبت میکنن اونا هم گاهی خیلی خوب مادرشون رو درک میکنن اونا هم گاهی لج میکنند و....
    اما یه چیزی فرق داره!من کسییای زیادی رو دیدم که از زندگیشون میگن نوشته های نسبتا زیادی رو در مورد زندگی خودنم اما اینو مطمئنم که این نوشته ها با اونا فرق داره!اینو نمیدونم چرا!شاید دید فرق داره شاید....
    تازگیا خیلی ازدواج فکرم رو مشغول کرده از آینده میترسم...از این همه آیده آل گرایی خودم می ترسم اما نمی تونم هم از آیده آل های ذهنیم کوتاه بیام..از هر 2 طرف میترسم!از یه طرف میترسم اگه از آیده آل های ذهنیم کوتاه بیام زندگیم لذت بخش نشه و از یه طرف هم بهای این هم ایده آل گرایی رو در برادر 32 ساله و خواهر 29 ساله مجردم به کلی البته خواستگار می بینم!
    ....
    خیلی دوست دارم یه روزی از شما در این مورد مشاوره بگیرم!
    زیاد حرف زدم ببخشید

    ReplyDelete
  6. بعد از مدتها وقت شد که نوشته ات را بخونم. از دیو هم خوب می نویسی!! یه جوری که من خوب می فهمم

    پریشبها که خیلی خسته بودم و لیدی هم بازیش گرفته بود و برعکس هر شب نمی خوابید، به شوخی و جدی داشتم سرش داد می زدم که بخواب دیگه. باباش برش داشت و رفت و به خیر گذشت. اما فردا صبحش از عذاب وجدان نمی تونستم بهش نگاه کنم . کاشکی می شد که آدم اونجوری خسته و عاجز نشه

    ReplyDelete
  7. سلام خلیل
    خوشحالم که خواننده ی این وبلاگ هستی و از کامنت هایت ممنونم. ‏
    اشاره به یکی از بیشمار پارادوکسی که در زندگی هست، کردی. همه زندگی ها مثل هم هستند و هیچ دو زندگی مثل هم نیستند. ‏
    فکرت برای مشاوره قبل از ازدواج عالیه. البته با کسی که متخصص باشه. برایت آرزوی موفقیت می کنم.‏

    ReplyDelete