تب داره و باید شربت بخوره. مثل ابر بهار اشک میریزه که شربت نمی خورم. من فقط با خودم تکرار میکنم که "می خوره. می خوره" و از این شاخ به اون شاخ می پرم تا بدون زور شربت از گلوش بره پایین. همینجور حرف میزنیم و زبون میریزیم. مادر و روشی و من. میگه روشی اول بخوره. یک قاشق هم شربت استامینوفن به روشی بیچاره میدیم محض رضای خواهرش، بخوره. عروسک ها هم ردیف میشینن تا شربت خوردن موشی رو ببینی و یاد بگیرن. به یکیشون شربت میدیم. مثلا نمیخوره. نصیحتش میکنیم و بعد میگیم نگاه کن ببین موشی چطوری میخوره. همینطور که گوله گوله اشک میریزه، دهنش رو باز میکنه. خدا رو شکر میکنم. وقتی قاشق خالی از دهنش در میاد، باز شکر میکنم. وقتی دهنش رو میبنده، یکبار دیگه. وقتی قورت میده، نفسم کمی بالا میاد و وقتی دوباره حرف میزنه یا گریه میکنه و مطمین میشم که نمیخواد تف کنه یا بالا بیاره، نفس راحت میکشم و شکر آخر رو به جا میارم. با این حساب، در هر قاشق شربت یک نعمت موجود است و بر این نعمت، پنج شکر واجب.
کمی بعد بهش میگم آخه عزیزم چرا اینقدر گریه میکنی برای خوردن این شربت خوشمزه که خودت میدونی باید بخوری. میگه "میدونی مامان، من دوست ندارم این شربتو بخورم. برای همین گریه میکنم." دوباره میگه. "وقتی کاری رو دوست ندارم بکنم و تو میگی باید، من گریه میکنم دیگه."
کمی بعد بهش میگم آخه عزیزم چرا اینقدر گریه میکنی برای خوردن این شربت خوشمزه که خودت میدونی باید بخوری. میگه "میدونی مامان، من دوست ندارم این شربتو بخورم. برای همین گریه میکنم." دوباره میگه. "وقتی کاری رو دوست ندارم بکنم و تو میگی باید، من گریه میکنم دیگه."