Thursday, August 5, 2010

مسافر

وقتی مسافری داری که از ایران میاد، از همون روز قبل از سفر که داره آماده میشه، تا وقتی که دستت بهش برسه، یک چیزی حدود دو روز کامل، لحظه به لحظه تو فکرش هستی. هی چک میکنی، کی از تهران بلند شد، کی نشست آمستردام، کی دوباره بلند شد، کی میشینه تورنتو. چهل و هشت ساعت، تو داری زندگیت معمولیت رو میکین و یک قسمتی از تو با هواپیماها بلند میشه و با هواپیماها فرود میاد. از گمرک و بازدید و ترانزیت رد میشه. دیگه رسیدنشون نزدیک شده.در راه فرودگاهی. به هواپیماهایی که به سمت فرودگاه میرن و از تو خیلی تندتر حرکت میکنن نگاه میکنی و میگی این تو هستن یا نه. میرسی به فرودگاه و غرق میشی در این موج انرژی و هیجان منتظرانی که انتظارشون داره به پایان میرسه. مسافرها همینطور میان و چشمهاشون همه طرف میگرده دنبال آشناشون. گاهی نگاه های آشنا تلاقی پیدا میکنه. گاهی یکی زودتر اون یکی رو میبینه و دستی با شادی بلند میشه. بهم میرسین و هر دو راحت شدین. اوف. یک پروژه ی بزرگ تموم شده. از دو روز قبل که نه. بگو از دو ماه قبل. از شروع دعوتنامه دادن تا در آغوش گرفتنشون. مسیری طولانی پر از انتظار و امید و ناامیدی . ‏

باید اهل غربت باشی تا حال و هوای بوییدن آشنا رو بفهمی. ‏

5 comments:

  1. چشم همگی روشن، ایشالله همیشه استرسها و دلشوره ها پایانی به این شیرینی داشته باشن

    ReplyDelete
  2. چشمت روشن پریسا جون. خوش باشین با هم

    ReplyDelete
  3. مریم-مامان آواAugust 6, 2010 at 3:14 AM

    آخی...چشمت روشن عزیزم...خوش بگذره

    ReplyDelete
  4. ممنون از همگی
    :)

    ReplyDelete
  5. بوییدن آشنا. چقدر به آن احتیاج داریم این روزها. خوش بگذرد

    ReplyDelete