Thursday, December 16, 2010

سنگینم

دیشب خیلی برایم حرف زد. از حس های بدی که داشت. از نارضایتی هاش از خودش. از نا امیدی هاش. از غمش. از کلافگیهاش. خوب بود که اینها رو میدید و به این وضوح می گفت. خوب بود که اینها رو از کلاف زندگی در آورده بود. خوشحال بودم که اینها رو به من گفت. از آن خوشحالیها که مزه تلخی دارند. بیشتر شنیدم و کمتر گفتم. گفتم که خوشحال باش که این گره ها رو می بینی. هر گرهی، راهی برای باز کردن داره. قدم اول دیدن گره هاست. چیزهایی گفتم که زیاد مهم نیستند. ‏
.
انگار وقتی می خوابید کمی بهتر بود. گفت کمی راحت ترم. لبخند خوبی زد. مفید بودم گویا. ‏
.
دلم اما ترکید. دلم هنوز هم دارد می ترکد. مادر باشی و ببینی گره به دست جگر گوشه ات است، بعد بشینی و گره را با خودش نگاه کنی و تعریفش کنی، بجای اینکه با دندان گره را بجوی. ببینی غمی بدلش است و بگذاری تا بچشد و مزه مزه کند بجای آنکه دهان بر دهانش بگذاری و همه ی غم را بِمِکی. دلت می ترکد. به خدا، می ترکد. ‏

7 comments:

  1. حست رو درک کردم. از بزرگترین فراز و نشیب های مادر و پدری همین هاست.بچه ها دوست دارند والدینشون شنونده خوبی برای غم هاشون باشند.

    ReplyDelete
  2. چقدر خوش بحالته که دخترت باهات حرف میزنه. تو فقط با همون گوش کردنت گره ها رو باز کردی براش.

    ReplyDelete
  3. همین که مادری مثل تو داره یعنی خیلی از گره ها رو می تونه باز کنه. شما الگوی منی.

    ReplyDelete
  4. دریا جان، امیدوارم که اینطور باشه.‏

    مامان ارشک جان، ممنونم. به من بیشتر از اونچه که هستم، لطف داری. ‏

    ReplyDelete
  5. مامان امیرسامDecember 18, 2010 at 1:40 AM

    گویی این مادری پیوندی ناگسستنی با دل ترکیدن دارد!!!!
    ولی خوشحال باش که دخترت مادری چون تو دارد که مجبور نباشد تنهایی گره هایش را در گلویش بغض کند...

    ReplyDelete
  6. ممنون از احوالپرسي ات. الان خوبم. و خوشحال شدم وقتي دوستانم گفتند پوستت بهترشده.

    ReplyDelete
  7. یه مرد امیدوارDecember 20, 2010 at 5:59 AM

    بچه‌ها که بزرگتر می‌شوند دل مادر و پدر هم باید دریاتر شود...برایتان آرزوی سبکی دارم و آرامش انشاالله

    ReplyDelete