Monday, January 17, 2011

بازهم دوشنبه

وقتی جمعه، کاری رو که توی دستم دارم، کامل میکنم، همه ی شنبه یکشنبه حسِ سبکیِ خوبی دارم. بجاش دوشنبه گیر میکنم سر انتخابِ اینکه چه کاری رو از بین صف کارهای در انتظار شروع کنم. وقتی جمعه، کارم تموم نمیشه، همه ی آخر هفته، گوشه ای از ذهنم باهاش درگیره. ولی بخاطر اون گوشه ی درگیر، دوشنبه که کار شروع میشه، تکلیف روشنه و کار ادامه پیدا میکنه. ‏
.
نمیدونم چه علاقه ای دارم که زندگیم تعریف کنم. انگار با تعریف کردن، تکلیفم باهاش روشن میشه. ولی جالبیش اینه که زندگی اینقدر زنده و پویاست که تعریفم رو دایم باید تغییر بدم و به روز کنم. تعریفِ خودم، روزم، کارم، زندگیم رو.‏
.
دوشنبه ی پیش، از نوع اول بود. می خواستم بیام پاراگراف اول رو بنویسم که نشد. اما امروز، اینجوریه که جمعه روی سه تا موضوع همزمان ، کار کردم، هیچکدوم به نتیجه نرسیده، هر سه تاش هم ضروریه. هم ذهنم در آخر هفته درگیر بوده و هم دچار سردرگمی دوشنبه شدم. ‏
.
حالا نوشتم تا هفته ی دیگه تعریفش پیچیده تر نشده. نه. راستش نوشتم که نوشته باشم. چون نمیدونم چه جوریه که نوشتن، اگرچه وقتی ازم می گیره، ولی ذهنم رو راست و ریست میکنه. فکر میکنم چون ذهنم روی چیزی متمرکز میشه، می تونه تمرکز رو ادامه بده و کار دیگری رو هم انجام بده. خلاصه که اینجوریاس. ‏

9 comments:

  1. حالا روشی تونست کول جامپ کولر تری داشته باشه؟ من از این زبان ترکیبی روشی و موشی خیلی لذت می برم

    ReplyDelete
  2. :)منم همیشه با نوشتن ذهنم اطلاعات رو طبقه بندی میکنه و معمولا" حالم بهتر میشه.

    ReplyDelete
  3. نه، مادر سفید برفی جان. دیگه کسی پی اش را نگرفت.‏

    ReplyDelete
  4. حداقل بگو چه كارايي شايد به درد ما هم خورد و ايده گرفتيم :)

    ReplyDelete
  5. خوشحالم كه ميتوني ماهرانه ذهنت رو مديريت كني.
    در جواب پستت عزیزم همیشه با آرامش و منطقی که در وجودت داری بهترین جواب را می دهی. می خواستم همین حرفهای تو را هم بنویسم اما 5 صبح بود و ضمنا همیشه از طولانی شدن مطلب پرهیز می کنم این است که گاهی حق مطلب ادا نمی شود. اتفاقا یک مورد مشابه چند سال پیش در دوستان پدرم داشتیم و آن خانم الان یک مهندس برق موفق در امریکاست و ازدواج دومش موفق است اما با یک بچه از شوهر اول خیلی اذیت شد. ضمن اینکه همان نقاب های رو چهره را خوب گفتی.كامنتت را در پي نوشت براي تكميل مطلب آوردم.

    ReplyDelete
  6. واقعا نوشتن معجزه می کنه. انگار روح رو سروسامون میده

    ReplyDelete
  7. ممنون بابت پيشنهادت. كتاب رو دارم ولي كامل نخوندم. بايد دوباره برم سراغش.

    ReplyDelete
  8. یه مرد امیدوارJanuary 18, 2011 at 5:35 AM

    من کاملا این حس را درک می‌کنم. اما یه چیز جالب هم هست و اون اینکه وقتی اواسط یه‌عالمه کار مهم و سنگین می‌آم و وبلاگم رو بهروز می‌کنم انگار یه ایکی‌گای اضافه می‌شه به زندگیم. انگار همین که هرچند ساعت به چندساعت می‌آم ببینم کی برام چی نوشته خودش می‌شه یه انرژی جدید توی روز و آخر وقت حتی اگه همه کارها تموم هم نشده باشه، انگار روز خیلی خوبی بوده...فکر کنم بدلیل طبیعت لذت آفرینشه. چیزی که توی وبلاگ می‌آفرینیم

    ReplyDelete