همسایه ی دو خونه اونطرفتر، خانواده ای هستند که سه تا دختر در حدود سنی بچه های ما دارند و پرستار بچه ای که بعد از ظهرها، بچه ها رو از مدرسه می داره و ازشون در خونه نگهداری میکنه تا پدر و مادر از سر کار بیان. روزهایی که از خونه دنبال موشی میرم، تقریبا در یک زمان به سمت مدرسه حرکت میکنیم. او پیاده و من با ماشین. همیشه مترصد برقراری ارتباطی باهاش بودم ولی هیچ فرصتی یا نشانی از آشنایی نمی داد. حتی در نگاهش که با نگاهم تلاقی کرده بود، گرمی نبود. و من در ذهنم میگفتم و میشنیدم و قضاوت میکردم که چرا اینطور میکنه و بدم میامد و بهم بر میخورد و خلاصه درگیر گفتگو بودم.
دیروز که می رفتم دنبال موشی، مثل خیلی از روزهای دیگه، با ماشین از کنارش رد شدم. زمزمه ی همیشگی، مربوط به این خانوم در فکرم شروع شد. کمی ازش جلوتر بودم. نمیدونم انرژیش از کجا اومد ولی ماشین رو آوردم کنار خیابون، ایستادم و شیشه رو پایین آوردم. به من رسید. سلام کردم و گفتم تا مدرسه میرم. اگر دوست داشته باشه میتونیم با هم بریم. با خوشحالی سوار شد. کاملا معلوم بود که هیجانزده شده. چندین بار تشکر کرد. وقتی پیاده شدیم به چشم هم نگاه کردیم و در نگاهش این بار، گرمی اشنایی بود.
دیروز که می رفتم دنبال موشی، مثل خیلی از روزهای دیگه، با ماشین از کنارش رد شدم. زمزمه ی همیشگی، مربوط به این خانوم در فکرم شروع شد. کمی ازش جلوتر بودم. نمیدونم انرژیش از کجا اومد ولی ماشین رو آوردم کنار خیابون، ایستادم و شیشه رو پایین آوردم. به من رسید. سلام کردم و گفتم تا مدرسه میرم. اگر دوست داشته باشه میتونیم با هم بریم. با خوشحالی سوار شد. کاملا معلوم بود که هیجانزده شده. چندین بار تشکر کرد. وقتی پیاده شدیم به چشم هم نگاه کردیم و در نگاهش این بار، گرمی اشنایی بود.
.
تا شب، فکر میکردم که چه آسان بود اینکار و چرا اینهمه روز که می تونستم این کار رو بکنم، نکردم. فکر میکردم بعد از سالها که راه رفتم و دویدم، چطور برداشتن اولین قدمی به این کوچکی، برایم پنج ماه طول کشید. و البته که طعمِ شیرینِ این گام کوچک را همچنان مزه مزه می کردم.
تا شب، فکر میکردم که چه آسان بود اینکار و چرا اینهمه روز که می تونستم این کار رو بکنم، نکردم. فکر میکردم بعد از سالها که راه رفتم و دویدم، چطور برداشتن اولین قدمی به این کوچکی، برایم پنج ماه طول کشید. و البته که طعمِ شیرینِ این گام کوچک را همچنان مزه مزه می کردم.
یک ضرب المثل معروف هست که میگه:
ReplyDeleteقدم اول سخت ترین قدم است.
منم نمی دونم چرا گاهی وقتها این حالت را پیدامی کنیم که برقراری یک ارتباط برامون سخت به نظرمی یاد ولی وقتی واردش می شویم خیلی هم لذت می بریم و خوش می گذره آنقدر که حتی ترس یا بی میلی اولیه را هم خیلی زود فراموش می کنیم
ReplyDeleteخیلی وقتا زندگی اینجوری غافلگیرمون می کنه
ReplyDeleteاين قدمها براي من يك ثانيه بيشتر طول نمي كشه.البته قبلا ها شايد يك سال طول مي كشيد. روحيه ورزشي خيلي به آدم در روابط اجتماغي كمك مي كنه.
ReplyDeleteراستي من كاراكتري پيدا نكردم مطمين را درست كنم. تو مي دوني؟
زرافه جان، برای همزه اش چیزی نمیدونم ولی همینکه کاراکترهاش رو مرتب کردی خوب شد. ممنون.
ReplyDeleteمیبینی همین گامهای کوچیک گاهی چقدر دل آدمو شاد میکند؟؟؟؟
ReplyDeleteطعم شیرینش گوارای وجودت باد.
:))
ReplyDeleteرقيقن داشتم با خودم فكر ميكردم چرا سوارش نميكني؟
مثل اين اتفاق براي من هم افتاده و كلي هم فكراي بد در مورد طرف كردم. براي من هم سخته كه قدم اول رو درارتباط من بردارم.
ReplyDeleteميتونم يه سوال فضولي بپرسم؟
ReplyDeleteشما كانادا هستيد؟