Thursday, January 20, 2011

مادری که نمی دانست

روشی با سه تا از همکلاسیهاش می خوان روی پروژه شون کار کنند. دو تا دخترند و دوتا پسر. خونه ی هیچکدوم نمی تونن برن. هر جا یک اشکالی هست. مثلا خونه ما موشی نمیذاره که کارشون رو بکنن و میره توی دست و پاشون. اون یکی سگ داره و یکی دیگه شون به سگ حساسیت داره. خلاصه تصمیم گرفتند که از صبح تا عصر برن توی کتابخونه ی عمومی و اونجا کار کنند. همه راضی هستند. روشی زنگ زده از من می پرسه و من میگم بد نیست. حالا در خونه در موردش صحبت میکنیم. کتابخونه رفتنش خوبه ولی نمی خوام که تنها با چند تا همکلاسی همه ی روز رو بیرون باشه. تا حالا نرفته. خیلی زوده بنظرم. سه تای دیگه مشکلی با این موضوع ندارند. می دونم که روشی هم می خواد من بذارمش کتابخانه و عصر برم دنبالش. هر اشاره ای به اینکه منهم باهاشون برم، میکنم، روشی یک جوری از زیرش در میره. که تنها باشه با دوستهاش. مثل بقیه. پسرها رو اصلا نمی شناسم. روشی میگه نگران نباش من و هلن از پسشون بر میاییم. بعد به شوخی میگه دور گردنشون رو اندازه گرفتیم و دو تا قلاده براشون می خریم. ‏
فایده نداره. ‏نه. راحت نیستم. با بابایی حرف می زنیم و به این نتیجه می رسیم که من هم برم. می تونم برم و اونجا کار کنم. قبلا هم تابستون بارها روشی رو از صبح بردم کتابخونه. او کتاب می خوند و می چرخید. منهم کارم رو می کردم. ‏
بالاخره میشینم کنارش تا کار سخت رو انجام بدم و خبر بد رو بهش بگم. می دونم که حس کرده چی می خوام بگم ولی نمی خواد بشنوه. بهش میگم "اگر می خواد برن کتابخونه، منهم باهاش میرم. اونها رو یک میز کارشون رو میکنند و منهم روی میز دیگه کارم رو." دلخور میشه. می پرسم "دوست نداری که منهم بیام؟" میگه "نه." میگم "میشه دلیلش رو بگی؟" میگه "آخه پدر و مادرِ هیچکس نمی آد. مثل اینکه فقط من سوپر ویژن* احتیاج دارم." بهش میگم "می دونم چه حسی داری. منهم اگر جای تو بودم همین حس رو داشتم. با بقیه فرق داشتن سخته." صبر میکنم تا بپرسه چرا اجازه نمیدیم. سکوت میکنه. نمی پرسه. خودم توضیح میدم "بنظر من و بابا هنوز زوده که شما تنهایی با دوستانت بیرون بری و برامون مهم نیست بقیه ی پدر و مادرها چه تصمیمی می گیرند. چون تو برامون مهم هستی و نه بچه های دیگه." ازش می پرسم "مگه شما اجازه دارین که بدون سوپر ویژن از مدرسه برین بیرون؟" میگه "نه. میگم "پس نظر ما خیلی هم عجیب و غریب نیست. ‏‏
سکوت طولانی تر و میگم "حالا بنظرت من خیلی کسل کننده و پیرم؟" میخنده و میگه نه. بعد میگه که "میشه ما توی طبقه ی اول کار کنیم و تو توی طبقه دوم. بعد با سل فون** با هم حرف بزنیم." میگم "آره. حالا بریم ببینیم چی میشه.‏"‏
قبل از اینکه از اتاقش برم بیرون می پرسه "من کی میتونم تنها با دوستهام برم بیرون؟" فکر میکنم و فکر میکنم. می تونم بگم وقتی دبیرستانت تموم شد و دانشگاه رفتی؟ مثل خودم؟ نه نمیتونم. بنظر خودم هم احمقانه بنظر میاد. بگم سال بعد، دو سال بعد؟ بنظرم هنوز زوده. بعد از سکوتی طولانی میگم "نمیدونم." با تعجب نگاهم میکنه. دوباره میگم که "نمیدونم." ‏
.
من مادری هستم که کتاب مادری را باید خودم بنویسم. نه کتابی که مادرم به دستم داد به دردم می خورد و نه کتابی که مادران اینجا در دست دارند را خوب میفهمم. چون کتاب مادری را باید زندگی کرده باشی نه اینکه بخوانی. کارِ من آسان نیست. این یکی را خوب می دانم. ‏
supervision *
cell phone **

10 comments:

  1. واقعا سخته. هر مرحله اش برای خودش سخت است. این یکی را اما خیلی خوب حل کردی. من که خوشم آمد. امیدوارم که بقیه اش هم با درایت خودت و بابایی به درستی انجام بشود.ه

    ReplyDelete
  2. راست میگی خیلی کار سختیه. در واقع ماها هیچ سورسی که بدردمون بخوره رو برای این کار نداریم.

    ReplyDelete
  3. در کتابت اگر اشتباهی یافت شد، دلسرد نشو، بهتر از مشق ننوشته بدون غلط است . امیدوارم کتابت کم غلط باشد :)

    ReplyDelete
  4. یه لحظه از آینده و تصور برخورد با لحظات اینچنینی در مورد بچه خودم پشتم لرزید...

    ReplyDelete
  5. نفراول حرفهای معمولیJanuary 21, 2011 at 2:17 AM

    من هم همیشه پیش خودم فکرمی کنم کار مادران دختردارمقیدبه یک سری اصول درخارج از کشور خیلی سخت و پیچیده است چون کودک درمحیطی متفاوت رشد می کند و خواه ناخواه مایل به تجربه هایی می شود که مادر همه را نمی تواند بپذیرد وازطرفی امکان ندارد بتواند همه را منع کند واین یعنی اول چه کنم ها !امیدوارم با درایتی که داری و البته با دختر فهمیده ات بتوانی نویسنده خوبی برای کتاب زندگیش باشی اگرچه که راه سختی درپیش داری

    ReplyDelete
  6. چه سخت بود! نفس گیره. اما جالب بود که ازش پرسیدی من به نظرت پیر میام؟ و به شوخی ختم شده این مراسم.
    به نظر میرسه هر مرحله از بچه داری چالش خودش رو داره!!! خداکمک کنه!

    ReplyDelete
  7. یک چیز دیگه. به نظرم در وقت خودش اتفاقا خیلی هم دانا عمل کردی. اخه نوشتی مادری که نمی دانست. من از اول که مساله رو مطرح کردی با این فکر کلنجار می رفتم که اگر بگه به من اطمینان ندارید چه جوابی باید داد؟ که تو به خوبی جواب دادی. امیدوارم که روشی هم با این روش راضی شده باشه.

    ReplyDelete
  8. وقتي مي گم شما الگوي من هستي باور كن. نمي دوني چقدر لذت مي برم از اينكه چقدر خوب مشكلات رو حل مي كني. آفرين. مي شه بپرسم شما دقيقا كجا هستين؟

    ReplyDelete
  9. به نظرمن اگر گاهي سرزده به اونها سر ميزدين و مثلا خودتون را در پروژه شون مشتاق نشان ميدادين و با آنها بحث ميكردين هم ميتونستين دوستان روشي رو بهتر بشناسين هم به دوستانش و روشي ميفهموندين كه شما هميشه همراه هستيد نه يك دوربين مدار بسته كه نقش كنترل گر را داره وشايد روشي هم بهتر ميتونست استقلالش حفظ كنه و اين حس بهش دست نميداد كه زير ذره بين ويه جوري مثل آدمي ميشين كه اگر يك روز نرين روشي نفس راحتي ميكشه و شايد هم خوشحال مثل يمك زنداني دربند

    ReplyDelete
  10. بهت تبریک میگم که اینقدر خوب هندل کردی موضوع رو. سرو کله زدن با تینیجر خیلی سخته و تو خیلی خوب از پسش برآمدی. منکه این روزا کتاب مادری رو جزء به جزء از روی جزوه دست نویس مادرم می نویسم. کل کل و ایجاد بحران :)

    ReplyDelete