چند وقته که باز سردرد به سراغش اومده. مهمان صبحهاش هم هست که اصلِ روز رو خراب میکنه. صبح که بیدار شد، از مدلِ فشار دادنِ چشمهایش حدس زدم که سرش درد می کنه. خودش چیزی نگفت. بعد از مدتی آمد و صبحانه خورد. بنظر سر حال میومد. گفت موشی رو برسون و بعد بیا دنبالِ من. خوشحال بودم که حدسم اشتباه بوده. وقتی که برگشتم و بطرف ماشین میامد، دیدم چشمهایش را باز همانطور بهم فشار می ده. فقط نگاهش می کردم. آمد نشست کنارم. آنقدر بزرگ شده که بتونه در صندلی جلو بشینه. باز نگاهش کردم و گفت "چی؟ " گفتم "سرت درد میکنه؟" با ناراحتی گفت "آره" گفتم "پس چرا هیچی نگفتی؟" گفت " خب اگه بگم باز سرم درد میکنه، تو ناراحت میشی. دیسَپوینتِد* میشی." او باز گفت و من گفتم و...
و من پُرم از حس های بد. همان ناراحتی و ناامیدی که گفت ولی از خودم. نمی تونم سردردِ دخترک رو باور کنم. نمی تونم ببینم سردرد گریبانش رو میگیره. بلد نیستم که حس های بدِ خودم را تفکیک کنم. فقط بدحال و مستاصل میشم وقتی سرش درد میکنه. باید بشینم به انتظار آن قرصِ گردِ قرمز که برود پایین و تا کی سرش را آرام کند. بعد فکر میکنم که این سردرد را از من گرفته. همه جوره. هم ژنش را و هم تجربه اش را. دستم در تمام استرس هایی که داشته هم هست. از ناشیگری های مادری ام که بیشمارند بگیر تا مهاجرت و تمام سختی هایش که او صبور و بی شکایت با ما تجربه کرد.
همراه با این نوشته گریه کردم. سبک ترم انگار.
مادرها چوبِ جادویی میخوان. مادر ها باید شفا بدن. باید بگردم و پیدا کنم راهش را....
عنوان این پست را اول نوشتم "سر درد". حالا که نوشتم و تمام شد، کمی بهترم. کمی. از درد درآمدم و به درمان فکر میکنم. پس اسمش را گذشتم "شفا". این را بیشتر دوست دارم. هم آوایش را و هم حسی را که می دهد. شفا. اصلا کلماتی که با صدای "آ" تمام می شن، بگوش من خوش آهنگ هستند.
Disappointed *