تو خونه، سرما خوردگی از نوع سر و کله و فین فین داریم. من و موشی دیروز حال مون از همه سنگین تر بود. مشغول مراسم خوابیدن/خواباندن موشی بودم. مریض بود و خسته و خوابالود ولی خوابش نمی برد. کمی آروم می گرفت ولی باز می غلتید با بلند میشد و می گفت که خوابش نمی بره. می دونستم خوابش میاد. هر کار و شگردی که بلد بودم به کار بردم ولی کار نکرده بود. داشت صبرم تموم میشد و کلافه میشدم. ازون حالت ها که میخوای کله ی خودت و بچه رو بکنی که بچه جون چته؟ چرا نمی خوابی.
درست به موقع یاد مطلبی افتادم که اخیرا خونده بودم*. در مورد اینکه یکی از منابع مهم انرژی های منفی در زندگی ما، مقاومت در برابر جریان زندگیه و تمرکز روی اینکه چرا چیزی در زندگی ما نیست یا چرا هست. فکر کردم که تمام بدحالی منهم در اون لحظه، همون حالِ بدی که میخواستم کله ی خودم و موشی رو بکنم، برای این بود که تمام تمرکزم روی این بود که چرا موشی نمی خوابه. نمی تونستم قبول کنم که خوابش نمیاد. هرقدرهم که بیشتر روی اونچه که نمی خواهی، فکرت رو متمرکز کنی، بودنش محکم تر، کار سخت تر و حلقه ی منفی قوی تر میشه. راه رهایی اینه که کاملا بپذیری اون لحظه و اون موقعیت رو و هیچ مقاومتی در برابرش نداشته باشی.
از جام پا شدم و به بهانه ی دستشویی از اتاقش بیرون رفتم. چند نفس عمیق کشیدم. فکر و حالم رو سبک سنگین کردم. خوابش نمیاد، یا نمی خواد بخوابه. همینه که هست. هنوز همون دخترکیه که جونم رو براش میدم. چیزی نمیشه نیم ساعت دیرتر بخوابه. حتی یک ساعت. خودم رو با موقعیت، دوباره پیدا و تعریف کردم. برگشتم. در تخت نشسته بود. گفت خوابم نمیاد. گفتم باشه عزیزم. کنارش به راحتی دراز کشیدم. بدون هیچ عجله ای که بخوابه. با هم حرف زدیم از عصری که رفته بودیم پارک. در کمتر از پنج دقیقه، بوس دیگری گرفت، چشمهای قشنگش رو بست و خوابید.
* unblock the flowعنوان مطلبی ست که خوانده بودم