آخرین جلسه ی
کلاس شنای موشی بود و مثل روال همیشه به بچه ها اجازه میدن که نیمه ی دوم کلاس یرن
بازی رو سرسره های ته استخر. یکیش متوسطه و اون یکی بزرگ. خودشون انتخاب میکنن که
به کدوم برن. کتابم رو میبندم و میایستم تا موشی رو ببینم. توی صف سرسره ی بزرگه.
نگاهش میکنم تا نوبتش بشه و سر خوردن و شادیش رو میبینم.
یادم میاد روزهایی
رو که روشی کوچک بود، حداقل سه سالی کوچکتر از الان موشی. همین استخر همینجا من و
یابایی ایستاده بودیم تظاره گر سرسره بازی جلسه ی آخر کلاسش. روشی میترسید و
نمیخواست بره و ما از اون بالا با اشاره و علامت سعی میکردیم تشویقش کنیم که بره.
به زور علامت ها و اشاره های ما رفت توی صف ولی نوبتش که شد ترسید. سر نخورد و
برگشت. و ما چقدر حرص خوردیم و عصبانی شدیم انگار که دنیا آخر شده و همه ی آینده ی
بچه خراب شده. هی با بچه های کوچکتر مقایسه میکردیم که بدون ترس سر میخورن و
میگفتیم که چرا میترسه.
بزرگ شدنش و تمام
کردن دوره شنا و نجات غریقی و همه ی اینها از جلوی چشمم مثل یک فیلم گذشت. دبستن و
راهنمایی و دبیرستان هم. از این سرسره ها سر خورد هیچ، از هر سرسره ی ذیگری هم سر
میخورد. در سرسره ها و رولر کوستر های درس و مدرسه هم چه ترسید و چه نترسید، بالا
و پایین رفت و با سلامت به زمین رسید.
چقدر اون ناراحت شدن ما خنده دار و حتی بیشتر گریه آور بود.
چه راهی رو با هم
اومدیم ای عزیز دلم. چقدر تغییر کردیم و
بزرگ شدیم. گفتم بزرگ، عجیب که دستم توانا نیست در نوشتن از یزرگ شدنت و دانشگاه
رفتنت. باید بنویسم اما یکی از همین روزها نوبت عاشفانه ی دیگریست برایت.
انگشتم که لای
کتاب "قدرت اکنون" دردش گرفت و یادم آورد که از گذشته و همه ی اشنتباه ها و
تاسف ها و ایکاش ها و چراهاش بیرون بیام. نفس عمیقی میکشم و برمیگردم به همون جا و موشی که از پایین
داره بهم اشاره میکنه که برگه ی نتیجه اش رو گرفته و قبول شده.
راستی کی گفت که
زمان اینقدر زود بگذره؟ فراموش کن زمان رو.